مرد گِل خوار و عطار قند فروش
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو ،گِل گذاشت و برای شکستن قند به
انتهای مغازه رفت.در همین اثناء ،مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی
که در کفه ی ترازو بود کرد .
او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیر چشمی متوجه گِل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد.
بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن ،خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت : تا می توانی از آن گِل بخور.
چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی!
تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم.
در حالیکه من از تو می ترسم که تو کمتر گِل بخوری!
تا می توانی گِل بخور.
تو فکر می کنی من احمق هستم؟
نه! این طور نیست.
بلکه هنگامی که درپایان کار ، مقدار قندت را دیدی،خواهی فهمید که
چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
این داستان یکی از حکایت های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است.
مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی یعنی
" جان و دل آدمی" تشبیه می کند.
در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب ظاهری دنیا هستند
همان شخص گِل خواری اند که پی در پی از کفه ی ترازوی جان و روان خود
می دزدند و بر وزن تن می افزایند.