داستان انگیزشی طناب فیل (باور)

مردی درحال عبور از کنار قرارگاه فیل‌ها بود که متوجه شد فیل‌ها داخل قفس نگهداری نمی‌شوند و زنجیری به پای‌شان وصل نیست. تنها چیزی که جلوی فرار آن‌ها از قرارگاه را گرفته بود یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهایشان وصل بود. مرد به فیل‌ها خیره نگاه می‌کرد و بسیار در تعجب بود که چرا فیل‌ها از قدرت‌شان برای پاره کردن آن طناب نحیف و فرار استفاده نمی‌کنند. پاره کردن آن طناب برای آن‌ها کار آسانی بود، اما اثری از چنین تلاشی در آن‌ها دیده نمی‌شد.

مرد کنجکاو که در پی یافتن دلیل بود از یک مربی در همان نزدیکی دلیل فرار نکردن فیل‌ها را جویا شد. مربی در جواب گفت:

«وقتی فیل‌ها خیلی جوان و کوچک هستند طنابی درست به همین اندازه به پای آن‌ها می‌بندیم که برای نگه‌داشتن آن‌ها در آن سن کافیست. به مرور که بزرگ می‌شوند به این باور عادت می‌کنند که توان فرار کردن ندارند. باورشان اینست که طناب هنوز می‌تواند آن‌ها را نگه دارد، به همین دلیل هرگز برای پاره کردن آن تلاش نمی‌کنند.»

تنها دلیلی که نمی‌گذاشت فیل‌ها برای پاره کردن طناب و رهایی تلاش کنند این بود که به مرور زمان به این باور عادت کرده بودند که فرار غیرممکن است.

پند اخلاقی داستان: «مهم نیست در زندگی تا چه اندازه با موانع روبه‌رو می‌شوید، همیشه با این باور مقابل آن‌ها بایستید که غیرممکن وجود ندارد تا به چیزی که می‌خواهید برسید. مهم‌ترین گام رسیدن به هدف اینست که به موفقیت ایمان داشته باشید.»

دختر نابینا (تغییر)

دختر نابینایی بود که به‌خاطر نابینا بودن از خودش متنفر بود. تنها کسی که از او نفرت نداشت دوست مهربانش بود، چون او را همیشه در کنار خود داشت.

دختر گفته بود اگر می‌توانستم با چشمانم دنیا را ببینم با تو ازدواج می‌کردم. روزی از طرف کسی یک جفت چشم به او اهداء شد. حالا دختر می‌توانست همه چیز را ببینید، ازجمله دوست وفادارش که تاب نیاورد و از او پرسید: «حالا که می‌تونی دنیا رو ببینی، با من ازدواج می‌کنی؟»

دختر که از دیدن نابینایی پسر شوکه شده بود تقاضای ازدواج او را رد کرد. پسر با چشمان گریان از او دور شد و بعدتر نامه‌ای با این مضمون برای دختر نوشت:

«فقط مراقب چشم‌های من باش!»

پند اخلاقی داستان: «
وقتی شرایط ما تغییر می‌کند، ذهنیت ما هم دستخوش تغییر می‌شود. برخی از ما شرایط پیش از تغییر یا پیشرفت خود را فراموش می‌کنیم و قدردان آن‌ها نیستیم.»

تفکر خارج از چارچوب (تفکر خلاقانه)

صد‌ها سال پیش در یک شهر ایتالیایی کوچک، بازرگانی مبلغ زیادی به یک نزول‌خوار بدهکار بود. نزول‌خوار پیرمرد زشت‌رویی بود که ازقضا خیال دختر بازرگان را در سرمی‌پروراند. سرانجام تصمیم گرفت پیشنهادی به بازرگان بدهد تا حساب‌شان به کل صاف شود.

پیشنهاد پیرمرد ازدواج با دختر او بود. نیازی به گفتن نیست که پیشنهادش با نگاه نفرت‌آمیز بازرگان مواجه شد. نزول‌خوار پیر پیشنهاد داد دو سنگ‌ریزه را داخل کیسه بیاندازد، یکی سفید و دیگری سیاه، دختر بیاید و یک سنگ‌ریزه را از داخل کیسه بیرون بیاورد. اگر سیاه از آب درآمد بدهی آن‌ها با شرط ازدواج صاف می‌شود. اگر سفید از آب درآمد، بدهی آن‌ها بدون شرط ازدواج صاف می‌شود.

آن‌ها روی مسیری پوشیده از سنگ‌ریزه در باغ بازرگان ایستاده بودند. پیرمرد خم شد و دو سنگ‌ریزه برداشت. دراین‌بِین دختر دید که پیرمرد دو سنگ‌ریزه‌ی سیاه را داخل کیسه انداخت. پیرمرد که گمان نمی‌کرد دختر بویی برده از او خواست به سمت کیسه بیاید و یکی از آن‌ها را از کیسه بیرون بیاورد.

دختر سه انتخاب پیش‌روی خود داشت:

نپذیرد که سنگ‌ریزه‌ای از داخل کیسه بردارد.
هر دو سنگ‌ریزه را بیرون بیاورد و حقه‌بازی پیرمرد را فاش کند.
یک سنگ‌ریزه را از کیسه بیرون بیاورد و با دانستن این که سیاه است خودش را فدای بدهی پدرش کند.

او سنگ‌ریزه‌ای را از داخل کیسه بیرون آورد و قبل از اینکه چشم بقیه به آن بیفتد، طوری وانمود کرد که «تصادفاً» از دستش به روی زمین پوشیده از سنگ‌ریزه افتاده و رو کرد به نزول‌خوار و گفت:

«وای چقدر من بی‌دست‌وپام! مهم نیست. سنگ‌ریزه‌ای که داخل کیسه جامانده نشان می‌دهد سنگ‌ریزه‌ی افتاده کدام بوده؟»

روشن است که سنگ‌ریزه جامانده هم سیاه است و نزول‌خوار ازآنجاکه نمی‌خواست حقه‌اش برملا شود چاره‌ای نداشت جزاینکه وانمود کند سنگ‌ریزه‌ای که به زمین افتاده سفید است و بدهی بازرگان را بدون شرط ازدواج با دخترش صاف کند.


پند اخلاقی داستان: «همیشه می‌توانید با تفکر خلاقانه بر موقعیت‌های دشوار غلبه کنید. تسلیم گزینه‌هایی که فقط دیگران پیش روی شما می‌گذارند نشوید.

کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی

*بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم و نمي توانم بيايم.*

*قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت و گفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد و مهمانش را هم بياورد.*

*بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند، او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين، هر چه مي خورم تو هم بخور، تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن، و اگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.*

*مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.**وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولي مهمان رفت و در بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند و هر كس مي آمد در كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند، بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد و مهمان به دم در.*
*غذا آوردند و مهمانان........

ادامه نوشته

دوست یابی.عیب یابی.خاطرات یابی

 فیلسوف و منتقد معروف فرانسوی درباره دورهمی و نزدیکی انسانها به همدیگر مورد جالبی را اشاره کردند امید که نکته کلیدیش در ذهنمان بنشیند و ...

"در ﻋﺼﺮ ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﯾﺦ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻧﺪ.
ﺧﺎﺭﭘﺸﺘﻬﺎ ﻭﺧﺎﻣﺖ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ : 
ﺩﻭﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻨﺪ ...!؟
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺮﻣﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ 
ﻭﻟﯽ ﺧﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺯﺧﻤﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ 
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺍﺯﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ ﻣﯽ ﻣﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ  دو راه را ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ، ﯾﺎ ﻧﺴﻠﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﻮﺩ . ودر تنهایی خویش به تدریج بمیرند
ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﺩﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪ. ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ با ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﯾﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺳﺖ .
ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ..."


ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻨﻬﺎﻳﻴﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻳﻢ 
ﭘﻴﺪﺍﻳﺶ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﻴﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻳﻢ
ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﺍﺩﻳﻢ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎیی ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ میگردیم 

ژان پل سارتر

داستاني زيبا از کتاب سوپ جو

داستاني زيبا از کتاب سوپ جو

ما يکي از نخستين خانواده‌هايي در شهرمان بوديم که صاحب تلفن شديم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.يادم مي‌آيد که قاب برّاقي داشت و به ديوار نصب شده بود و گوشي‌اش به پهلوي قاب آويزان بود.من قدم به تلفن نمي‌رسيد اما هميشه وقتي مادرم با تلفن صحبت مي‌کرد با شيفتگي به حرف‌هايش گوش مي‌کردم.
بعد من پي بردم که يک جايي در داخل آن دستگاه، يک آدم شگفت‌انگيزي زندگي مي‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چيز را در مورد همه‌کس مي‌داند.
او شماره تلفن و نشاني همه را بلد بود.
نخستين تجربۀ شخصي من با «اطلاعات لطفاً» روزي بود که مادرم به خانۀ همسايه‌مان رفته بود.من در زيرزمين خانه با ابزارهاي جعبه ابزارمان بازي مي‌کردم که ناگهان با چکش بر روي انگشتم زدم درد وحشتناکي داشت اما گريه فايده نداشت چون کسي در خانه نبود که با من همدردي کند انگشتم را در دهانم مي‌مکيدم و دور خانه راه مي‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت يک چهارپايه از آشپزخانه آوردم و زير تلفن گذاشتم و روي آن رفتم و گوشي را برداشتم و نزديک گوشم بردم.
و توي گوشي گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانيه بعد صدايي در گوشم پيچيد:
«اطلاعات بفرمائيد»
من در حالي که اشک از چشمانم مي‌آمد گفتم «انگشتم درد مي‌کند»
«مادرت خانه نيست؟»
«هيچکس بجز من خانه نيست»
«آيا خونريزي داري؟»
«نه، با چکش روي انگشتم زدم و خيلي درد مي‌کند»
«آيا مي‌تواني درِ جايخيِ يخچال را باز کني؟»
«بله، مي‌توانم»
«پس از آنجا کمي يخ بردار و روي انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، ........

ادامه نوشته

ماجرای زنده به گور شدن علامه طبرسی

قبر شیخ آماده بود و کنار آن تلی از خاک دیده می شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند.

صدای گریه آنها هر لحظه زیادتر می شد.
جسد شیخ طبرسی را از تابوت بیرون آوردندو داخل قبر گذاشتند.
قطب الدین راوندی وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقین خواند.

سپس بیرون آمد و کارگران مشغول قرار دادن سنگهای لحد در جای خود شدند.

پیش از آنکه آخرین سنگ در جای خود قرار داده شود، پلک چشم چپ شیخ طبرسی تکان مختصری خورد اما هیچ کس متوجه حرکت آن نشد! کارگران با بیل هایشان خاکها را داخل قبر ریختند و آن را پر کردند. روی قبر را با پارچه ای سیاه رنگ پوشاندند. آفتاب به آرامی در حال غروب کردن بود. مردم به نوبت فاتحه می خواندند و بعد از آنجامی رفتند.

شب هنگام هیچ کس در قبرستان نبود.

شیخ طبرسی به آرامی چشم گشود.

اطرافش در سیاهی مطلق فرو رفته بود.

بوی تند کافور و خاک مرطوب مشامش را آزار می داد.
ناله ای کرد.
دست راستش زیربدنش مانده بود.
دست چپش را بالا برد.
نوک انگشتانش با تخته سنگ سردی تماس پیداکرد.
با زحمت برگشت و به پشت روی زمین دراز کشید.
کم کم چشمش به تاریکی عادت می کرد.
بدنش در پارچه ای سفید رنگ پوشیده بود.آرام آرام موقعیتی را که در آن قرار گرفته بود درک می کرد. آخرین بار حالش هنگام تدریس به هم خورده بود و دیگر هیچ چیز نفهمیده بود.
اینجا قبر بود! او رابه خاک سپرده بودند. ولی او که هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هوای داخل قبر به آرامی تمام می شد و شیخ طبرسی صدای خس خس سینه اش را......

 

ادامه نوشته

حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم،

به من چیزی بده

 

بخیل گفت:

من نذر کوران کرده ام.

 

فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»

 

تربیت مهمتر است یا اصالت؟

روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه،شیخ بهائی رسید

پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید:

در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟؟

شیخ گفت:هرچه نظر حضرت اشرف باشد،همان است ولی به نظر من "اصالت" است.

و شاه بر خلاف او گفت:شک نکنید که "تربیت"مهم تر است.

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع  کنند.

بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.
فردای آنروز هنگام غروب شاه به کاخ رسید...

ادامه نوشته

سرداری که خود را تنبیه کرد!

در زمان داریوش بزرگ،یک نفر در بابل شورش کرد و حکومت شهر را در

 دست گرفت.

داریوش بزرگ،شتابان با سپاه بزرگی به سوی بابل تاخت،

ولی در آنجا با دفاع سخت بابلیان روبرو شد!

سپاه داریوش،شهر را محاصره کرده بود ولی کاری از پیش نمی برد.

تا اینکه "زوپیر"،سردار دلیر سپاه داریوش،راهی به ذهنش رسید.

او گوش ها و بینی خود را برید و نزد داریوش رفت و از او خواست که

به این بهانه که توسط ایرانی ها تنبیه شده،به بابل پناهنده شود و

به درون دشمن نفوذ کند.داریوش در ابتدا مخالف بود ولی...

ادامه نوشته

رفاقت

در راه مشهد،شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!!

به شیخ بهائی که اسبش جلو می رفت گفت:

این میرداماد چقدر بی عرضه است ،اسبش دائم عقب می ماند.

شیخ بهائی گفت:

کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است،حیوان کشش

این همه عظمت را ندارد.

ساعتی بعد عقب ماند،این بار به میر داماد گفت:

این شیخ بهائی رعایت نمی کند،دائم جلو می تازد.

میرداماد گفت:

اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش

سوار است،سر از پا نمی شناسد و می خواهد از شوق

بال درآورد.

این است رسم رفاقت،در "غیاب یکدیگر"

"حافظ آبروی"هم باشیم.

حکایت زیبا از مولانا

بچه ای نزد شیوانا رفت(در تاریخ مشرق زمین،شیوانا کشاورزی بود که

او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند)و گفت:

"مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد

دارد،خواهر کوچکم را قربانی کند.لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش

را بسته و در مقابل درِ معبد، قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد.

جمعیت زیادی زنِ بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و 

خونسردی روی سنگ بزرگی کنار درِ معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن...

ادامه نوشته

درسی از دیسون

     ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ،یکی از ثروتمندان آمریکا

به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال درآزمایشگاه مجهزش که

ساختمان بزرگی بود، هزینه می کرد.این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود.

هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.  

در همین روزها بود که نیمه های شب...

ادامه نوشته

ژیلت

چگونه "ژیلت"از یک فروشنده دوره گرد،به میلیاردری بزرگ تبدیل شد.

"کینگ کمپ ژیلت"،فروشنده ای دوره گرد و مردی خیالباف بود.

او به تمام شهرها سفر می کرد تا اجناسش را بفروشد،در حالی که

رؤیای خلق جامعه آرمانی را در سر می پروراند که عاری از فقر،جرم،

جنایت و جنگ باشد.

همچنین آرزوی ابداع وسیله یا راهی را داشت تا او را به شهرت و ثروت

برساند اما برای هیچ یک از اختراعاتش،نتوانست پولی به دست آورد.

چیزی که زندگی ژیلت را عوض کرد،...

ادامه نوشته

شاه عباس

روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان

به شکار می روند.در بین راه شاه عباس به شیخ بهایی گفت:

یاشیخ! نقل،داستان یا پندی بگوییدکه این فرماندهان درسی بگیرند؛

شیخ بگفتا: این سه تپه خاک را می بینید،گفتند بله،

شیخ گفت: خاک آن تپه اولی بر سر کسی که راز دلش را به هر

کسی بگوید حتی به همسرش.

گفت :آن تپه وسطی را می بینید؟

گفتند :بله،شیخ گفت: خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم

بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت کند.
شیخ گفت: آن تپه (آخری)...

ادامه نوشته

یک داستان کوتاه

یکی از روزها حیوانات جنگل دور هم جمع میشن تا مدرسه ای درست کنن،

خرگوش،پرنده،سنجاب و مارماهی شورای آموزشی مدرسه را تشکیل دادن.

خرگوش اصرار داشت که دویدن جزء برنامه درسی باشه.

پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود.

مارماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرار داشت که بالا رفتن

از درخت نیز باید در زمره آموزش های مدرسه قرار بگیره.

شورای مدرسه با لحاظ کردن تمام پیشنهادات، دفترچه راهنمای تحصیلی
مدرسه را تهیه کرد و بعد قرار شد همه حیوانات...

ادامه نوشته

سدّ شانس

پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه

عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ

می گذشتند .بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که

نظم ندارد.حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و... .

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

نزدیک غروب،یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود،نزدیک سنگ

شد،بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط

جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.

ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود،

کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:

"هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد!!"

زندگی عمل کردن است.این شَکر نیست که چای را شیرین می کند بلکه

حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چای می شود...!

         در بازی زندگی استادِ تغییر باشیم ،نه قربانی تقدیر.

"بیمار از کجا آمده؟"

در زمان ابوعلی سینا،هجوم موش ها به شهر همدان موجب شیوع

بیماری طاعون در این شهر شد؛پزشک حاذق،بوعلی به مردم شهر

دستور داد،برای مقابله با موش ها،از مار استفاده کنند و بعدها

به پاس این کار،در سر راه مارها جام شرابی از انگور سیاه نهادند

تا از آن بنوشند،زیرا شراب زهر مار را زیاد می کند.

از آن پس مار نماد بهداشت و نماد داروخانه های سرتاسر جهان شد.

برخی داشتن و نگهداری مار را نشانه سلامت می دانستند و به افرادی

که زیاد دچار امراض می شدن ،می گفتند:"بی مار".

یک وجب روغن

ناصرالدین شاه سالی یک بار (آن هم روز اربعین)آش نذری می پخت و

خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد.

در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می شدند و برای تهیه

آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می دادند.

بعضی سبزی پاک می کردند،بعضی نخود و لوبیا خیس می کردند.

عده ای دیگ های بزرگ را روی اجاق می گذاشتند و خلاصه هر کس

برای تملق و تقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود.

خود اعلا حضرت هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید

و از آن بالا نظاره گر کارها بود.

سرآشپزباشی...

ادامه نوشته

ته جهنم

ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه

عبور می کرد که چشمش به زغال فروشی افتاد.

مرد زغال فروش فقط یک شلوارک به پا داشت،مشغول جدا کردن زغال

از خاکه زغال ها بود و در نتیجه ی گرد زغال با بدن عرق کرده و عریان او

منظره ی وحشتناکی را به وجود آورده بود.

ناصرالدین شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و زغال فروش را صدا کرد،

زغال فروش بدو جلو آمد و گفت "بله قربان"

ناصرالدین شاه با نگاهی به سرتاپای او،گفت:

"جهنم بوده ای؟"

زغال فروش زرنگ گفت:"بله قربان"

شاه از برخورد زغال فروش خوشش آمده و گفت:

"چه کسی را در جهنم دیدی؟"

زغال فروش حاضر جواب گفت:

"اینهایی که در رکاب اعلا حضرت هستند همه را در جهنم دیدم."

شاه به فکر فرو رفته و بعد از مکث کوتاهی گفت:

"مرا آنجا ندیدی؟"

زغال فروش با خود فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده،

که ممکن است دستور قتلش صادر شود،اگر هم بگوید که ندیدم

که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت:

"اعلا حضرتا حقیقتش این است که من تا ته جهنم نرفتم!"

جوان،دزد و زن زیبا

در میان یاران پیامبر اکرم(ص)جوانی بود که در میان مردم به

حسن ظاهر،شهرت داشت و کسی احتمال گناه درباره اش نمی داد.

روزها در مسجد و بازار،همراه مسلمانان بود،ولی شب ها به خانه های

مردم دستبرد می زد.

یک بار هنگامی که روز بود،خانه ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب

همه جا را فرا گرفت،از دیوار خانه بالا رفت.از روی دیوار به داخل خانه

نگریست.خانه ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر

می برد.

شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت.او،به تنهایی در آن خانه

می زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می گذراند.

دزد جوان با مشاهده ی جمال و زیبایی زن،به فکر گناه افتاد،
پیش خود گفت:"امشب...

ادامه نوشته

فقر و ثروت

اهالی روستایی از ملا نصرالدین دعوت می کنند که در روستایشان سخنرانی کند.

ملا پاسخ می دهد که اگر نفری پنج سکه به او بدهند برای سخنرانی خواهد آمد.

اهالی روستا کنجکاو از اینکه ملا چه چیز با ارزشی می خواهد بگوید،به هر زحمتی بود

نفری پنج سکه فراهم کرده به دست وی می رسانند.

در روز موعود در حالیکه سکه ها در جیب ملا صدا می کنند به بالای منبرمی رود

و سخنرانی بسیار زیبایی می کند.

سپس از منبر پایین آمده،رو به مردم آماده خروج می گوید:

"بیایید جلو و پول هایتان را پس بگیرید."

اهالی روستا هاج و واج از این حرف ملا،لحظه ای گنک و گیج می مانند و

سپس می گویند:"ملا این دیگر چه مرامیست!این پس دادن چه معنی دارد؟"

ملانصرالدین لبخندی می زند و می گوید:

"من به این سکه ها نیازی ندارم چون کارشان را کردند!!

و دو نکته در این مسئله هست،

اول اینکه شما به دقت به حرف هایم گوش دادید،چون برایش بهایی پرداخت کرده بودید.

دوم اینکه من خیلی قشنگ صحبت کردم چون در جیبم پول بود!"

در دنیای امروز :

فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند.

و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند.

و چه بی انصافند آنانکه یکی را می پوشانند به احترام داشته هایش،

و دیگری را می سوزانند به جرم نداشته هایش... .

مرد گِل خوار و عطار قند فروش

فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد ،

اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود.

وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت.

عطار در دکان، سنگ ترازو نداشت و از گِل سر شوی برای وزن  کشی

استفاده می کرد.

عطار به مرد گفت:من از گِل به عنوان سنگ ترازو استفاده می کنم،

برای تو مشکلی نیست؟

مرد گفت:من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی

استفاده کنی.

در همین هنگام مرد در دل خود می گفت:

چه بهتر از این!

سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است،

اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.

عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو ،گِل گذاشت و برای شکستن قند به...

ادامه نوشته

دنیا،قطره عسلی بزرگ

قطره ی عسلی بر زمین افتاد،مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود

اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ی دیگری نوشید...

باز عزم رفتن کرد،اما احساس کرد که خوردن از لبه ی عسل کفایت نمی کند و مزه

واقعی را نمی دهد,پس بر آن شد خود را در عسل بیندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر

لذت ببرد...

مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...

اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود

و توانایی حرکت نداشت...

در این حال ماند تا اینکه نهایتاٌ مرد... .

بنجامین فراکلین می گوید:

دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد،و آنکه در

شیرینی آن غرق شد هلاک می شود...

این است حکایت دنیا... .

خوبی هیچگاه از بین نمی رود

دو برادر باهم در مزرعه خانوادگی کار می کردند؛

که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.

شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را باهم نصف می کردند.

یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:

"درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم

ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند."

بناباین شب که شد یک کیسه پر از گندم برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد

و روی محصول او ریخت.

در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:

"درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم،من سر و سامان گرفته ام ولی

او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود."

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد

و روی محصول او ریخت.

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه

با یکدیگر مساوی است.تا آن که در یک شب تاریک ،دو برادر در راهِ انبارها

به یکدیگر برخورد کردند.آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آنکه

سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند  و یکدیگر را در آغوش

گرفتند.

خوبی هیچ وقت در دنیا و اخرت از بین نمی رود...

از"خوب" به "بد" رفتن به فاصله لذت پریدن، از یک نهر باریک است اما

برای برگشتن باید از اقیانوس گذشت.

افکار از جنس انرژی اند

مردی شبی را در خانه روستایی می گذراند...؛

پنجره های اتاق باز نمی شد.

نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما

نمی توانست آن را باز کند.

با مشت به شیشه پنجره کوبید،هجوم هوای تازه را احساس کرد و

سراسر شب را راحت خوابید.

صبح روز بعد فهمید شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و

همه ی شب پنجره بسته بوده است...!

"او تنها با فکر اکسیژن،اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...!!!"

افکار ازجنس انرژی اند و انرژی،کار انجام می دهد... .

                                                  فلورانس_اسکاویل_شین

ماجرای خاکسپاری حافظ

روزی که حافظ از دنیا می رود برخی مردم کوچه و بازار به فتوای مفَتی شهر

شیراز به خیابان می ریزند و مانع دفن جسد شاعر در مصلای شهر می شوند،

به این دلیل که او شراب خوار و بی دین بوده و نباید در این محل دفن شود.

فرهیختگان و اندیشمندان شهر با این کار به مخالفت بر می خیزند.

بعد از بگو مگو و جرّ و بحث زیاد،یک نفر از آن میان پیشنهاد می دهد که

کتاب او را بیاورند و از آن فال بگیرند هر چه آمد بدان عمل نمایند.

کتاب شعر را دست کودکی می دهند و او آن را باز می کند و

این غزل نمایان می شود:

"عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن دروَد عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هوشیار و چه مست

همه جا خانه یار است چه مسجد چه کُنشت"

همه از این شعر حیرت زده می شوند و سرها را به زیر می افکنند.

بالاخره دفن پیکر حافظ انجام می شود و از آن زمان حافظ  " لسان الغیب "

نامیده می شود.

طواف کعبه در یک لحظه

ناصر خسرو تا چهل سالگی شرب مدام میکرد.

در چهل سالگی بود که خواب حج می بینه و مرد دین میشه و به سفر حج میره.

پنج بار به سفر حج میره که جمعاً 15 سال از عمرش رو در سفر حج گذروند.

پس از 5 سفر،دیگه به حج نرفت.

اهل شهر به ناصر خسرو گفتند: چرا دیگه به حج نمیری؟

گفت:در سفر آخرم در راه رفتن به حج در میانه راه یکی از هم قطاران ، 

غذایی نداشت؛ خجالت می کشید تا از کسی غذایی طلب کند،

دیدم به یکباره از شدت ضعف در حال موت است؛

خرمایی داشتم به او دادم و حالش بهبود یافت...

در آن لحظه به ناگاه گمان کردم که کعبه را طواف می نمایم.

و در آن هنگام این شعر را سرود:

همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن

همه سال حج نمودن سفر حجاز کردن

ز مدینه تا به کعبه سر و پا برهنه رفتن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن

به خدا که هیچکس را ثمر آنقدر ندارد

که به روی نا امیدی در بسته باز کردن

ذهن خلاق

پادشاهی بود که از یک چشم و یک پا محروم بود

روزی پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره از او نقاشی کنند.

اما هیچکدام نتوانستند نقاشی زیبایی بکشند؛

آنان چگونه می توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه,

نقاشی زیبایی از او بکشند؟!

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می تواند این کار  را انجام بدهد و

یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.

نقاشی او فوق العاده بود و همه را غافلگیر کرد.

او پادشاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛

نشانه گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده؛

 

آیا ما می توانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؟

ندیدن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنها می تواند

حال ما را خوب و روان مان را آرام کند.

این نگرش، مهارتی آموختنی است و با تمرین، در ذهن ما نهادینه می شود.

تئوری سوسک

متن زیر داستان بسیار جالبی در حوزه توسعه شخصی روایت می کند.

اگر چه این داستان به یکی از سخنرانی های سوندار پیچای(sundar pichai)

مدیر عامل فعلی شرکت گوگل(google)نسبت داده می شود،اما در واقع او

هیچ گاه این سخنرانی را نکرده است.منشأ این داستان نامعلوم است،اما

مفهوم بسیار آشنایی را روایت می کند و از آنجا که داستان قدرتمندی است،

خواندن آن می تواند مفید باشد.

این داستان با عنوان تئوری سوسک در "توسعه شخصی "رواج یافته است!

در یک رستوران،یک سوسک ناگهان از...

ادامه نوشته