دستمزد

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش میرفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاس‌ها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت می‌کردند و سر و صدای عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می‌بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می‌کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا، و همین کارها را بکنید.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: « ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی‌تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟»

بچه ها گفتند: « ۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می‌کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم.»
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

داستان مدیریتی: لذت زندگی

🔴یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند.
گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگی تبدیل شد.
🌀استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنان قهوه در چند فنجان مختلف تعارف کرد؛ فنجان شیشه‌ای، فنجان کریستال، فنجان چینی، بعضی درخشان، تعدادی با ظاهری ساده، تعدادی معمولی و تعدادی گرانقیمت.
🌀وقتی همه آنان فنجانی در دست داشتند، استاد گفت: اگر توجه کرده باشید تمام فنجان‌های خوش‌قیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجان‌های معمولی جا ماندند!
هر کدام یک از شما بهترین فنجان‌ها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست!
آنچه شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود نه فنجان!
اما با این وجود شما باز هم فنجان را انتخاب کردید!
🔴 اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجان‌ها هستند!
فنجان‌ها وسیله‌هایی هستند که زندگی را فقط در خود جای داده‌اند.
لطفاً نگذارید فنجان‌ها کنترل شما را در دست گیرند!
از قهوه لذت ببرید...

دختر نابینا (تغییر)

دختر نابینایی بود که به‌خاطر نابینا بودن از خودش متنفر بود. تنها کسی که از او نفرت نداشت دوست مهربانش بود، چون او را همیشه در کنار خود داشت.

دختر گفته بود اگر می‌توانستم با چشمانم دنیا را ببینم با تو ازدواج می‌کردم. روزی از طرف کسی یک جفت چشم به او اهداء شد. حالا دختر می‌توانست همه چیز را ببینید، ازجمله دوست وفادارش که تاب نیاورد و از او پرسید: «حالا که می‌تونی دنیا رو ببینی، با من ازدواج می‌کنی؟»

دختر که از دیدن نابینایی پسر شوکه شده بود تقاضای ازدواج او را رد کرد. پسر با چشمان گریان از او دور شد و بعدتر نامه‌ای با این مضمون برای دختر نوشت:

«فقط مراقب چشم‌های من باش!»

پند اخلاقی داستان: «
وقتی شرایط ما تغییر می‌کند، ذهنیت ما هم دستخوش تغییر می‌شود. برخی از ما شرایط پیش از تغییر یا پیشرفت خود را فراموش می‌کنیم و قدردان آن‌ها نیستیم.»

مدیریت فروش

پیرمردی هندوانه می فروخت:

 ۱ عدد ۳ دلار

 ۳ عدد ۱۰ دلار

مرد جوانی آمد و ۳ هندوانه را به صورت تک تک خرید و برای هر کدام ۳ دلار پرداخت کرد.

مرد جوان به هنگام ترک آنجا رو به پیرمرد گفت: "متوجه شدی که من ۳ هندوانه را بجای ۱۰ دلار، ۹ دلار خریدم؟ 

شاید کاسبی بلد نیستی.

پیرمرد خندید و گفت:

 مردم همیشه بجای ۱ هندوانه، ۳ هندوانه می خرند و سعی می کنند به من کاسبی یاد بدهند

کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی

*بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم و نمي توانم بيايم.*

*قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت و گفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد و مهمانش را هم بياورد.*

*بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند، او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين، هر چه مي خورم تو هم بخور، تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن، و اگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.*

*مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.**وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولي مهمان رفت و در بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند و هر كس مي آمد در كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند، بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد و مهمان به دم در.*
*غذا آوردند و مهمانان........

ادامه نوشته

دوست یابی.عیب یابی.خاطرات یابی

 فیلسوف و منتقد معروف فرانسوی درباره دورهمی و نزدیکی انسانها به همدیگر مورد جالبی را اشاره کردند امید که نکته کلیدیش در ذهنمان بنشیند و ...

"در ﻋﺼﺮ ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﯾﺦ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻧﺪ.
ﺧﺎﺭﭘﺸﺘﻬﺎ ﻭﺧﺎﻣﺖ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ : 
ﺩﻭﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻨﺪ ...!؟
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺮﻣﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ 
ﻭﻟﯽ ﺧﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺯﺧﻤﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ 
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺍﺯﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ ﻣﯽ ﻣﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ  دو راه را ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ، ﯾﺎ ﻧﺴﻠﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﻮﺩ . ودر تنهایی خویش به تدریج بمیرند
ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﺩﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪ. ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ با ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﯾﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺳﺖ .
ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ..."


ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻨﻬﺎﻳﻴﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻳﻢ 
ﭘﻴﺪﺍﻳﺶ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﻴﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻳﻢ
ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﺍﺩﻳﻢ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎیی ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ میگردیم 

ژان پل سارتر

داستاني زيبا از کتاب سوپ جو

داستاني زيبا از کتاب سوپ جو

ما يکي از نخستين خانواده‌هايي در شهرمان بوديم که صاحب تلفن شديم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.يادم مي‌آيد که قاب برّاقي داشت و به ديوار نصب شده بود و گوشي‌اش به پهلوي قاب آويزان بود.من قدم به تلفن نمي‌رسيد اما هميشه وقتي مادرم با تلفن صحبت مي‌کرد با شيفتگي به حرف‌هايش گوش مي‌کردم.
بعد من پي بردم که يک جايي در داخل آن دستگاه، يک آدم شگفت‌انگيزي زندگي مي‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چيز را در مورد همه‌کس مي‌داند.
او شماره تلفن و نشاني همه را بلد بود.
نخستين تجربۀ شخصي من با «اطلاعات لطفاً» روزي بود که مادرم به خانۀ همسايه‌مان رفته بود.من در زيرزمين خانه با ابزارهاي جعبه ابزارمان بازي مي‌کردم که ناگهان با چکش بر روي انگشتم زدم درد وحشتناکي داشت اما گريه فايده نداشت چون کسي در خانه نبود که با من همدردي کند انگشتم را در دهانم مي‌مکيدم و دور خانه راه مي‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت يک چهارپايه از آشپزخانه آوردم و زير تلفن گذاشتم و روي آن رفتم و گوشي را برداشتم و نزديک گوشم بردم.
و توي گوشي گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانيه بعد صدايي در گوشم پيچيد:
«اطلاعات بفرمائيد»
من در حالي که اشک از چشمانم مي‌آمد گفتم «انگشتم درد مي‌کند»
«مادرت خانه نيست؟»
«هيچکس بجز من خانه نيست»
«آيا خونريزي داري؟»
«نه، با چکش روي انگشتم زدم و خيلي درد مي‌کند»
«آيا مي‌تواني درِ جايخيِ يخچال را باز کني؟»
«بله، مي‌توانم»
«پس از آنجا کمي يخ بردار و روي انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، ........

ادامه نوشته

ماهى به آب گفتا، من عاشق تو هستم

ماهى به آب گفتا، من عاشق تو هستم
از لذت حضورت، مى را نخورده مستم

آیا تو می پذیرى، عشق خداییم را؟
تا این که بر نتابى، دیگر جداییم را؟

آب روان به ماهى، گفتا که باشد اما
لطفا بده مجالى، تا صبح روز فردا

باید که خلوتى با، افکار خود نمایم
اینجا بمان که فردا، با پاسخت بیایم

ماهی قبول کرد و، آب روان گذر کرد
تنها براى یک شب، از پیش او سفر کرد

وقتى که آمدش باز، تا این که گوید آرى
یک حجله دید و عکسى، بر آن به یادگارى

خود را ز پیش ماهى، دیشب که برده بودش
آن شاه ماهى عشق، بى آب مرده بودش

نالید و یادش افتاد، از ماهى آن صدایی
وقتى که گفت با عشق، می میرم از جدایى

ای کاش آب می ماند، آن شب کنار ماهی
ماهی دلش نمی مرد، از درد بی وفایی

آری من و شما هم، مانند آب و ماهی
یک لحظه غفلت از هم، یعنی همین جدایی

 

 

آتش و آب و آبرو

آتش و آب و آبرو با هم

 

هر سه گشتند در سفر همراه

عهد کردند هر یکى گم شد

با نشانى ز خود شود پیدا

گفت آتش : به هر کجا دود است

میتوان یافتن مرا آنجا

آب گفتا : نشان من پیداست

هر کجا باغ هست و سبزه بیا

آبرو رفت و گوشه اى بگرفت

گریه سر داد گریه اى جانکاه

آتش آن حال دید و حیران شد

آب در لرزه شد ز سر تا پا

گفتش آتش که گریه ى تو ز چیست ؟

آب گفتا : بگو نشانه چو ما

آبرو لحظه اى به خویش آمد

دیدگان پاک کرد و کرد نگاه

گفت: محکم مرا نگه دارید

گر شوم گُم نمیشوم پیدا


(رهی معیری)

درس بزرگ از ادیسون

  ادیسون در سن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد￸
او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد￸
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت: پسر تو اینجایی! می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟￸
چطـور می توانی؟￸
من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟￸

پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند￸
در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد
در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نو سازی آن فردا فکــر می کنیم￸
الان موقع این کار نیست. به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت.

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود￸
￸￸
آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود

حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم،

به من چیزی بده

 

بخیل گفت:

من نذر کوران کرده ام.

 

فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»

 

تغییر نگاه

اگر تغییر نکنیم رنج می بریم.

باید تغییراتی را در نوع نگاهمان به وجود آوریم.

کلیدهای این تغییر عبارتند از:

کلید اول:خواستن

کلید دوم:خالی کردن ذهن از تعصب ها

کلید سوم:داشتن باور مثبت نسبت به خود

کلید چهارم:دست به عمل زدن

به یاد داشته باشیم که عظمت زندگی به علم نیست به عمل است... .

اندیشه مثبت

از هیچ وضعیتی ناراحت نباشید تا وزن و سنگینی خودش را از دست بدهد.

وقتی به اندیشه های منفی توجه می کنیم،به آنها پر و بال می دهیم.

بی اعتنا به ظاهر امور،جوری وانمود کنید که انگار همه چیز دارد به نحوی جادویی مطابق میل شما پیش می رود!

همه اندیشه های مربوط به ترس ،شکست،نفرت و بدخواهی مانند علف های هرز یک باغ هستند که

باغبان آنها را نکاشته و نمی خواهد.

پس همه هدف خود را با دیدی مثبت،روی نتیجه نهایی متمرکز کنیم.

آرامش درونی را بیابید

بدون آرامش درونی دائماً احساس خشم خواهید کرد.

هر قدر هم برای کسب مال یا بالابردن جایگاه اجتماعی خود تلاش کنید،

اما ارزش درونی خود را پیدا نکنید،باز رضایت کافی از زندگی نخواهید داشت.

ملزومات زندگی خود را کاهش دهید.

هر آنچه زندگی شما را زیباتر می کند و سبب بهبودی آن می شود نگهدارید

و مابقی را دور بریزید.

هر بار که عصبانی هستید جای قشنگ و ساکتی را پیدا کنید و بایستید ،

نفس عمیق بکشید و آرامش خود را حفظ کنید.

تلویزیون،کامپیوتر را خاموش کنید.

اگر ممکن است به طبیعت یا به یک پیاده روی طولانی بروید.

موسیقی ملایم گوش دهید.وقتی آرامش خود را باز یافتید،

برخیزید و به زندگی خود برسید.

حداقل یک بار در روز ،حتی اگر شده ده دقیقه در یک جای آرامبخش

(زیر سایه درخت)وقت صرف کنید.

جایی که فقط مدتی بتوانید بی سر و صدا و بدون حواس پرتی بشینید.

تربیت مهمتر است یا اصالت؟

روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه،شیخ بهائی رسید

پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید:

در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟؟

شیخ گفت:هرچه نظر حضرت اشرف باشد،همان است ولی به نظر من "اصالت" است.

و شاه بر خلاف او گفت:شک نکنید که "تربیت"مهم تر است.

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع  کنند.

بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.
فردای آنروز هنگام غروب شاه به کاخ رسید...

ادامه نوشته

تفکر زنبور عسلی یا تفکر مگسی؟

* یک قیاس فوق العاده درباره ی زنبور عسل و مگس وجود دارد.

این قیاس به ما درسی ارزشمند راجع به چگونگی بهبود بخشیدن به روابط و کیفیت زندگی مان می دهد.

* زنبور عسل بر فراز دانه دانه گل ها پرواز میکند و تنها شهد آن ها را بدون وارد کردن کوچک ترین آسیبی به گل خارج می کند.

ساختار فکری زنبور عسل به این گونه است که به دنبال عطر هر گلی برود،حتی در محیطی مملو از زباله های فاسد.

* به جای توجه کردن به تمام آن کثیفی ها ،زنبور عسل تمرکزش را بر روی پیدا کردن شهد گل می گذارد و حتی مشتاقانه میان

کیلومترها زباله،به کوچکترین  گل ها سر می زند.

* در روابط مان،چیزهای زیادی است که می توانیم از زنبور عسل یاد بگیریم .

او دارد به ما هنر تمرکز کردن ...

ادامه نوشته

13 اشتباه بزرگ مدیران ارشد

رابرت دانهام با توجه به تجارب خود و مشاهده رفتار سایر مدیران ارشد اجرایی ،13 اشتباه فاحش را شناسایی کرده است که معتقد است این اشتباهات مخصوص مدیران صنایع و شرکت های خاص نیست ،بلکه در تمام صنایع وجود دارد .

1- گوش ندادن

به سخنان کارکنان خود توجه نمی کنند،بلکه فقط با آنها صحبت می کنند،نتیجه این شیوه فقدان تعهد،وفاداری و احساس تعلق و نیز

افزایش انزجار و دلسردی کارکنان است.

2- افراط در تعهد

اگر نتوانید کارکنانی پرورش دهید که در مواقع لازم بتوانند پاسخ منفی دهند،به جای یک استراتژی موفقیت آمیز،با کار بیش از حد،

دستاورد اندک،نارضایتی مشتری و "قهرمانانی مرده" دست به گریبان خواهد بود.

3- دل خوش کردن به آمار و ارقام

آمار و ارقام فقط نتیجه فرعی تصمیمات شما است.انجام اقداماتی به منظور تغییر اعداد،بدون توجه به عوامل پدید آورنده این اعداد

(از جمله پیشنهادهای ارزشمند،اجرای عدالت ،رضایت مخاطبان و انگیزه و اشتیاق کارکنان )

و نیز بدون توجه به مدیریت این عوامل ، در نهایت نتایجی مخرب دارد.

4- پذیرش تعهدهای مبهم و نامشخص یا پرهیز از تعهد
توافق های مبهم و فقدان استانداردی روشن...

ادامه نوشته

مدیریت استراتژیک

عواملی که مدیریت استراتژیک را با شکست مواجه می کنند،عبارتند از:

1- عدم دقت در پیش بینی برنامه؛

در برنامه ریزی استراتژیک ،جمع آوری اطلاعات درست و دقیق بسیار مهم است.

اطلاعات ناقص و غلط ،منجر به شکست برنامه خواهد شد.

2- وابستگی بیش از حد برنامه ها به یکدیگر؛

این امر باعث می شود که اگر یک برنامه،یا یک مرحله از برنامه شکست بخورد،

بقیه برنامه ها نیز با شکست مواجه می شود.

3- مردد بودن در اجرای برنامه مصوّب؛

برنامه ریزی دو قسمت دارد،قسمت فکری و قسمت اجرا و در اجرا نباید مردد بود.

4- عدم انعطاف در برنامه ریزی؛

در برنامه ریزی یک اصل وجود دارد که آن ثبات در عین انعطاف است؛

یعنی در خود هدف ثبات داریم،اما در راه رسیدن به آن(شیوه کار)باید انعطاف داشته باشیم.

5- تضاد در برنامه؛

قسمت های مختلف یک برنامه نباید با هم در تناقض باشند.

نصیحت پدر

 پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان در حال مرگ به فرزندش:

*وقتی کسی حرفی یا رازی پیش تو می گوید آن راز را برملا نکن.

 حکایت عجیبی ست رفتار ما آدم ها،خدا می بیند و فاش نمی کند،

مردم نمی بینند و فریاد می زنند...!!

  *منتظر هیج دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشک هایت را بادستان خود

پاک کن.(همه رهگذرند)

  *زبان استخوانی ندارد،ولی آنقدر قوی هست که می تواند به راحتی قلبی

را بشکند.(مراقب حرف هایت باش)

  *عمر من 80 ساله ،ولی مثل 8 دقیقه گذشت و داره به پایان میرسه.

(تو این دقیقه های کم کسی را از دست خودت ناراحت نکن.)

  *انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.اگر صدای بلند،نشانه

مردانگی بود،سگ،سرور مردان بود.

  *قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را پیش خدا گلایه کنی،

نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش.

هفت قانون منطقی

1.با گذشته خود کنار بیایید تا حال شما را خراب نکند.

2.آنچه دیگران در مورد شما فکر می کنند به شما ارتباطی ندارد.

3.گذشت زمان تقریباً داروی هر دردی است،به زمان کمی فرصت دهید.

4.کسی دلیل و مسئول خوشبختی شما نیست،خودتان مسئولید.

5.زندگی خود را با دیگران مقایسه نکنید،ما هیچ خبر نداریم که زندگی  آنها برای چه و چگونه است.

6.زیاد فکر نکنید،اشکالی ندارد که جواب بعضی چیزها را ندانیم.

7.لبخند بزنید،شما مسئول حل تمام مشکلات دنیا نیستید.

چرا باید شکرگزار باشیم

1.شکرگزاری به داشته هایتان برکت می دهد و شما را در رسیدن به

خواسته هایتان یاری می کند.

2.شکرگزاری،سراسر ذهنتان را به سمت همگونی و هماهنگی نزدیکتری با

انرژی های خلاقه کیهان می کشاند.

3.هرچیزی که به آن بیندیشیم و یا قدردان آن باشیم،آن را به سویمان می کشانیم.

4.اگر بتوانیم صادقانه به جای رشک،حسادت و انتقاد،شادمانه خدا را شکر کنیم،

آن وقت می توانیم مطمئن باشیم

که همان برکت وقتی بهتر به سراغ خودمان نیز خواهد آمد.

5.پیوسته به خاطر نعمت هایی که به شما عطا شده است،قدردانی کنید و عشق بورزید،

تا زندگی خود را به بهترین شکل متحول سازید.

ده خصلت آدم های موفق

1.درگیر آدم های منفی نمی شوند.

2.در مورد دیگران غیبت نمی کنند.

3.وقت شناس هستند.

4.بدون انتظار می بخشند.

5.مثبت می اندیشند.

6.خود بزرگ بینی ندارند.

7.قدردان هستند.

8.مؤدب هستند.

9.بهانه تراشی نمی کنند.

10.بدون برنامه ریزی مهربانند،نه فقط با اشخاصی که برایشان نفع دارند.

سرداری که خود را تنبیه کرد!

در زمان داریوش بزرگ،یک نفر در بابل شورش کرد و حکومت شهر را در

 دست گرفت.

داریوش بزرگ،شتابان با سپاه بزرگی به سوی بابل تاخت،

ولی در آنجا با دفاع سخت بابلیان روبرو شد!

سپاه داریوش،شهر را محاصره کرده بود ولی کاری از پیش نمی برد.

تا اینکه "زوپیر"،سردار دلیر سپاه داریوش،راهی به ذهنش رسید.

او گوش ها و بینی خود را برید و نزد داریوش رفت و از او خواست که

به این بهانه که توسط ایرانی ها تنبیه شده،به بابل پناهنده شود و

به درون دشمن نفوذ کند.داریوش در ابتدا مخالف بود ولی...

ادامه نوشته

مقاومت ذهن استدلالی

ذهن استدلالی تغییرات خود را دوست ندارد،

وقتی شما شروع به گفتن عبارات تأکیدی می کنید،

ذهن استدلالی دلایلی را می آورد که شما را قانع نماید که این

جمله اشتباه است ،چرا که ذهن منطقی در برابر تغییرات جدید

مقاومت می کند،ذهنمان همان روش های قدیمی را دوست دارد

و تمایلی به پذیرش شرایط جدید ندارد،

بنابراین شرایطی را به وجود می آورد که باعث شود،

عقب نشینی کنید و همان راهی که قبلا می رفتید را ادامه دهید.

در این میان اگر به تکرار جملات تأکیدی ادامه دهید در نهایت

ضمیر ناخودآگاه پیروز می شود و عبارات تأکیدی جزئی از باور شما

می شود و آنگاه اتفاقات دوست داشتنی پدیدار می گردد.

جهش کوآنتومی

یه قانون تو فیزیک هست که میگه:

"هر ذره در حال ساطع کردن مدام انرژی از خود است."

بیمارستان میلاد تهران ،دوربینی را خریداری کرده،که از انرژی های

اطراف بیماران تصویر برداری می کنه و با توجه به تحلیل اون انرژی،

عضو بیمار و گستردگی بیمار رو تشخیص میده.

انرژی بدن من و شما قابل هدایت به یک سمت مشخص است.

اگر به چیز مشخصی فکر کنیم،انرژی ما به سمت اون چیز مشخص

میره.خیلی وقت ها میشه که به کسی زنگ میزنیم و میگه:...

ادامه نوشته

زمان نامناسب

چگونه برای دریافت برکات خداوند آماده شوید.

خداوند پر است از شگفتی،خداوند دوست دارد کارها را نه بر اساس زمان بندی ها و

روش های معمول، بلکه زمانی انجام دهد که اصلاً انتظار وقوع آن را نداریم.

زمانی که از همه غیر ممکن تر به نظر می رسد،آماده باشید تا خداوند بلند مرتبه،

خود را نشان داده و شما را شگفت زده کند،پس شما باید ذهنیت زمان درست را داشته باشید.

آن ها که منتظر رحمت خداوند هستند،قدرت خود را باز خواهند یافت،آن ها با بال های

خود مانند عقاب، بالا خواهند رفت.

با امید، منتظر بمانید در حالی که می دانید به شما خواهد رسید.

شور و هیجان خود را باز به دست آورید،امید خود را از دست ندهید،

حالا از هر زمان دیگری،برای ورود به مرحله ی بالاتر نزدیک تر هستید و

برکتی انفجاری را در زندگی خود تجربه کنید،

سوال من این است :

آیا بیدار هستید؟! 

اثر مرکب

  در ادبیات فارسی داریم:

اندک اندک بهم شود بسیار

دانه دانه است غله در انبار

       در ریاضیات هم فصلی داریم به نام تصاعد و لگاریتم،که می گوید: اگر

روزی تصمیم بگیرید با یک تومان(فقط ده ریال) پس اندازی را شروع کنید و

هر روز آن را ده برابر کنید؛ بعد از یک ماه، یک میلیون تومان و بعد از یک سال،

بیش از هفت میلیارد تومان پس انداز خواهید داشت.

واقعا متعجب خواهید شد!

     اما این اثر را صاحب مجله موفقیت درآمریکا به نام  "دارن هاردی"،

"اثر مرکب" نامید.

این قانون در تمام ابعاد زندگی جاریست. 
اگر روزی یک قاشق...

ادامه نوشته

رفاقت

در راه مشهد،شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!!

به شیخ بهائی که اسبش جلو می رفت گفت:

این میرداماد چقدر بی عرضه است ،اسبش دائم عقب می ماند.

شیخ بهائی گفت:

کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است،حیوان کشش

این همه عظمت را ندارد.

ساعتی بعد عقب ماند،این بار به میر داماد گفت:

این شیخ بهائی رعایت نمی کند،دائم جلو می تازد.

میرداماد گفت:

اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش

سوار است،سر از پا نمی شناسد و می خواهد از شوق

بال درآورد.

این است رسم رفاقت،در "غیاب یکدیگر"

"حافظ آبروی"هم باشیم.

پروین اعتصامی

                    اینکه خاک سیه ش بالین است

اختر چرخ ادب پروین است

                    گر چه جز تلخی از ایام ندید

هر چه خواهی سخنش شیرین است

                    صاحب آنهمه گفتار امروز

سائل فاتحه و یاسین است

                    دوستان به که ز وی یاد کنند

دل بی دوست دلی غمگین است

                    خاک در دیده بسی جانفرساست

سنگ بر سینه بسی سنگین است

                    بیند این بستر و عبرت گیرد

هر که را چشم حقیقت بین است

                    هر که باشی و ز هر جا برسی

آخرین منزل هستی این است

                    آدمی هر چه توانگر باشد

چو بدین نقطه رسد مسکین است

                    اندر آنجا که قضا حمله کند

چاره تسلیم و ادب تمکین است

                    زادن و کشتن و پنهان کردن

دهر را رسم و ره دیرین است

                    خرم آن کس که در این محنت گاه

خاطری را سبب تسکین است

حکایت زیبا از مولانا

بچه ای نزد شیوانا رفت(در تاریخ مشرق زمین،شیوانا کشاورزی بود که

او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند)و گفت:

"مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد

دارد،خواهر کوچکم را قربانی کند.لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش

را بسته و در مقابل درِ معبد، قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد.

جمعیت زیادی زنِ بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و 

خونسردی روی سنگ بزرگی کنار درِ معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن...

ادامه نوشته