...خسته شد و کودکش را به خانه باز گرداند.

مادرش خیلی خوشحال شد تا اینکه بار دیگر باردار شد و این بار خیلی نگران بود که

مبادا باز هم دختر به دنیا بیاورد اما خواست خداوند بر این بود که فرزند هفتم پسر

باشد ولی با تولد پسر،دختر بزرگشان فوت کرد.

بار دیگر حامله شد و پسری به دنیا آورد اما دختر دومشان هم فوت کرد.

تا اینکه پنج بار پسر به دنیا آورد اما پنج دخترشان هم فوت کردند.

فقط تنها دخترشان که پدر می خواست از شرش خلاص شود برایشان ماند.

مادر فوت کرد و دختر و پسرها همه بزرگ شدند."

خانم معلم به دانش آموزانش گفت:

"می دانید آن دختری که پدرش می خواست از شرش خلاص شود که بود؟

آن دختر منم!و من بدین دلیل تا حالا ازدواج نکرده ام چون پدرم خیلی پیر هست

و کسی نیست که او را مراقبت و نگهداری کند.

من برایش خدمت می کنم.آن پنج پسر،یعنی برادرانم

فقط گاهگاهی خبرش را می گیرند.پدرم همیشه گریه می کند و پشیمان از

کاری که در کوچکی با من کرده."

اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای ،فراموش کردی،باران روزی به تو

خواهد گفت کجا کاشته ای...

"پس نیکی را بکار،

بالای هر زمینی...

و زیر هر آسمانی...

برای هر کسی..."

تو نمی دانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!

که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند...

اثر زیبا باقی می ماند.