شیخ گفت: آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟

گفتند :بله.

شیخ گفتا: خاک آن تپه بر سر کسی که تلاش نمی کند و بزرگترها

دائم به او خدمت می کنند.

شاه عباس گفت : آن دو مورد اول بماند،

اما بند سوم به "من" خطاب شده؟؟!!!

چه بدی ای به شما کرده ام؟؟

شیخ گفتا: اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد.

مدتی گذشت شاه عباس آهوی بسیار زیبایی داشت و

با اسبش دور آهو می دوید و سرگرم می شد،

برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت،تا اینکه روزی

شیخ بهایی،آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی

مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه

گذاشته و به خانه می برد.

همسر شیخ بهایی با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای

آن می شود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس

است که کشته ام.

همسر شیخ بهایی شیون کنان بر سر خود می زند و با لحنی

تند می گوید:متوجه هستی چکار انجام داده ای؟!

شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد،

دلیل این کارت چه بوده؟

شیخ می گوید: من وزیر شاه عباس هستم،اما او اصلا به

من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این

آهو سپری می کند از ناراحتی این کار را انجام داده ام و

قرار نیست کسی بفهمد،فقط منو تو می دانیم ،

آن را در گوشه ی حیاط خاک می کنیم و کسی هم متوجه

نمی شود،ممکن است رفتار شاه با من بهتر شود.

خبر گم شدن آهو به گوش شاه می رسد،وی عده ای را

مأمور یافتن آهو در شهر و بیابان می کند اما هیچ خبری از

آهو نیست.

شاه عباس هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین می کند.

خبر هزار سکه به گوش همسر شیخ بهایی می رسد و بی وقفه

به دربار شاه می رود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه

جایزه اش را دریافت کند.

شاه عباس با شنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل

این کارش را بگوید ؟

شاه عباس فریاد می زند:شیخ من چه بدی و کوتاهی در حق

تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد؟

شیخ گفت: اعلا حضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم

اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشتر وقت خود را با

بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو

را دزدیده و سر بریدم.

شاه عباس عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت

سزای اعمال شیخ،قطع گردن اوست،

همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی را بزن.

جلاد،شمشیرش را بالا برد و در حین فرود آمدن رو به پادشاه

کرد و گفت:

اعلا حضرت،شیخ خیلی به من و خانواده ام لطف داشته و من

توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید.

شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر را فرا خواند،

اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند.

شاه عباس گفت:

صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ

بهایی را بزند.

خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید.

به سوی شاه عباس آمد و گفت: صد سکه را بدهید،

من گردن شیخ را خواهم زد.

شمشیر را از جلاد گرفت و بالا برد،موقع فرود آمدن شمشیر،

شیخ گفت: دست نگه دارید آهو زنده است،من او را نکشته ام.

شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو را بیاورد.

شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش را پرسید:؟!!!

شیخ گفت:زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی

به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه را مثال زدم

که باعث نگرانی شما شد.

الان جواب آن پند همین است.

گفتم:خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش را به هر

کسی می گوید حتی به همسرش.

همسر من که پدر فرزندانش بودم،راز نگهدار من نبود و مرا

به هزار سکه طلا فروخت.

پس خاک آن تپه اول بر سرمن که راز دل خودم را برای کسی

بازگو کردم .

شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟!!!

شیخ گفت:به یاد بیاورید گفتم خاک آن تپه دومی،بر سر

آدمی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند.

این نگهبان در گوشه شهر گدایی می کرد و شکم زن و

بچه اش را نمی توانست سیر کند.

من به او خدمت کردم و او را به قصر آوردم و صاحب مال و

زندگی و پست و مقام کردم و حالا بخاطر صد سکه،قصد

زدن گردن مرا داشت.

پس خاک آن تپه دوم هم بر سر من که به آدم بی اصل و

نسب خدمت کردم.

و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای

خود نایستد،به بزرگتر از خودش خدمت کند.

من که وزیر شما بودم،سال ها به شما مشاوره دادم و

هزاران کار نیک و خیر در شهر و در راه خدمت به شما

انجام دادم.

بخاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سال ها

به شما وفادار بوده ام.

پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من.