خودکار

من براي هر کاري به «اطلاعات لطفاً» مراجعه مي‌کردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درس‌هاي جغرافي و رياضي به من کمک مي‌کرد.
يکروز که قناري‌مان مرد و منداستاني زيبا از کتاب سوپ جو
ما يکي از نخستين خانواده‌هايي در شهرمان بوديم که صاحب تلفن شديم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.يادم مي‌آيد که قاب برّاقي داشت و به ديوار نصب شده بود و گوشي‌اش به پهلوي قاب آويزان بود.من قدم به تلفن نمي‌رسيد اما هميشه وقتي مادرم با تلفن صحبت مي‌کرد با شيفتگي به حرف‌هايش گوش مي‌کردم.
بعد من پي بردم که يک جايي در داخل آن دستگاه، يک آدم شگفت‌انگيزي زندگي مي‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چيز را در مورد همه‌کس مي‌داند.
او شماره تلفن و نشاني همه را بلد بود.
نخستين تجربۀ شخصي من با «اطلاعات لطفاً» روزي بود که مادرم به خانۀ همسايه‌مان رفته بود.من در زيرزمين خانه با ابزارهاي جعبه ابزارمان بازي مي‌کردم که ناگهان با چکش بر روي انگشتم زدم درد وحشتناکي داشت اما گريه فايده نداشت چون کسي در خانه نبود که با من همدردي کند انگشتم را در دهانم مي‌مکيدم و دور خانه راه مي‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت يک چهارپايه از آشپزخانه آوردم و زير تلفن گذاشتم و روي آن رفتم و گوشي را برداشتم و نزديک گوشم بردم.
و توي گوشي گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانيه بعد صدايي در گوشم پيچيد:
«اطلاعات بفرمائيد»
من در حالي که اشک از چشمانم مي‌آمد گفتم «انگشتم درد مي‌کند»
«مادرت خانه نيست؟»
«هيچکس بجز من خانه نيست»
«آيا خونريزي داري؟»
«نه، با چکش روي انگشتم زدم و خيلي درد مي‌کند»
«آيا مي‌تواني درِ جايخيِ يخچال را باز کني؟»
«بله، مي‌توانم»
«پس از آنجا کمي يخ بردار و روي انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من براي هر کاري به «اطلاعات لطفاً» مراجعه مي‌کردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درس‌هاي جغرافي و رياضي به من کمک مي‌کرد.
يکروز که قناري‌مان مرد و من خيلي ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برايش تعريف کردم.
او به حرف‌هايم گوش داد و با من همدردي کرد.
به او گفتم: «چرا پرنده‌اي که چنين زيبا مي‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد مي‌کند بايد گوشۀ قفس بيفتد و بميرد؟»
او به من گفت «هميشه يادت باشد که دنياي ديگري هم براي آواز خواندن هست»
من کمي تسکين يافتم.
يک روز ديگر به او تلفن کردم و پرسيدم کلمۀ fix را چطور هجّي مي‌کنند.
يکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسيفيک نورث وست) به بوستن نقل مکان کرديم و من خيلي دلم براي دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن ديواري قديمي بود و من هيچگاه با تلفن جديدي که روي ميز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهي نداشتم.
من کم‌کم به سن نوجواني رسيدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات ترديد و سرگشتگي به ياد حس امنيت و آرامشي که از وجود دوست تلفني داشتم مي‌افتادم.
راستي چقدر مهربان و صبور بود و براي يک پسربچه چقدر وقت مي‌گذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپيمايم در سياتل براي نيم ساعت توقف کرد.
من 15 دقيقه با خواهرم که در آن شهر زندگي مي‌کرد تلفني حرف زدم
و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم مي‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکي را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزه‌آسايي همان صداي آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائيد»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسيدم «کلمۀ fix را چطور هجّي مي‌کنند؟»
مدتي سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر مي‌کنم انگشتت ديگر خوب شده باشد.»
من خيلي خنديدم و گفتم «خودت هستي؟»
و ادامه دادم «نمي‌دانم مي‌داني که در آن دوران چقدر برايم با ارزش بودي يا نه؟»
او گفت «تو هم مي‌داني که تلفن‌هايت چقدر برايم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام اين سال‌ها بارها به يادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگيرم.
او گفت «حتماً اين کار را بکن. اسم من شارون است.
سه ماه بعد به سياتل برگشتم.
تلفن کردم اما صداي ديگري پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائيد»
«مي‌توام با شارون صحبت کنم؟»
«آيا دوستش هستيد؟»
«بله، دوست قديمي»
«متأسفم که اين مطلب را به شما مي‌گويم. شارون اين چند سال آخر به صورت نيمه‌وقت کار مي‌کرد زيرا بيمار بود. او 5 هفته پيش در گذشت»
قبل از اين که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتيد دوست قديمي‌اش هستيد.
آيا همان کسي هستيد که با چکش روي انگشتتان زده بوديد؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون براي شما يک پيغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زديد آن را برايتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشيد تا درِ پاکتي را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنياي ديگري هم براي آواز خواندن هست.
خودش منظورم را مي‌فهمد»
من از او تشکر کردم و گوشي را گذاشتم.
هرگز تأثيري که ممکن است بر ديگران بگذاريد را دست کم نگيريد.
تقديم به همه ي آدمهاي تاثير گذار زندگي مان. خيلي ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برايش تعريف کردم.
او به حرف‌هايم گوش داد و با من همدردي کرد.
به او گفتم: «چرا پرنده‌اي که چنين زيبا مي‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد مي‌کند بايد گوشۀ قفس بيفتد و بميرد؟»
او به من گفت «هميشه يادت باشد که دنياي ديگري هم براي آواز خواندن هست»
من کمي تسکين يافتم.
يک روز ديگر به او تلفن کردم و پرسيدم کلمۀ fix را چطور هجّي مي‌کنند.
يکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسيفيک نورث وست) به بوستن نقل مکان کرديم و من خيلي دلم براي دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن ديواري قديمي بود و من هيچگاه با تلفن جديدي که روي ميز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهي نداشتم.
من کم‌کم به سن نوجواني رسيدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات ترديد و سرگشتگي به ياد حس امنيت و آرامشي که از وجود دوست تلفني داشتم مي‌افتادم.
راستي چقدر مهربان و صبور بود و براي يک پسربچه چقدر وقت مي‌گذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپيمايم در سياتل براي نيم ساعت توقف کرد.
من 15 دقيقه با خواهرم که در آن شهر زندگي مي‌کرد تلفني حرف زدم
و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم مي‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکي را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزه‌آسايي همان صداي آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائيد»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسيدم «کلمۀ fix را چطور هجّي مي‌کنند؟»
مدتي سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر مي‌کنم انگشتت ديگر خوب شده باشد.»
من خيلي خنديدم و گفتم «خودت هستي؟»
و ادامه دادم «نمي‌دانم مي‌داني که در آن دوران چقدر برايم با ارزش بودي يا نه؟»
او گفت «تو هم مي‌داني که تلفن‌هايت چقدر برايم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام اين سال‌ها بارها به يادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگيرم.
او گفت «حتماً اين کار را بکن. اسم من شارون است.
سه ماه بعد به سياتل برگشتم.
تلفن کردم اما صداي ديگري پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائيد»
«مي‌توام با شارون صحبت کنم؟»
«آيا دوستش هستيد؟»
«بله، دوست قديمي»
«متأسفم که اين مطلب را به شما مي‌گويم. شارون اين چند سال آخر به صورت نيمه‌وقت کار مي‌کرد زيرا بيمار بود. او 5 هفته پيش در گذشت»
قبل از اين که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتيد دوست قديمي‌اش هستيد.
آيا همان کسي هستيد که با چکش روي انگشتتان زده بوديد؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون براي شما يک پيغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زديد آن را برايتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشيد تا درِ پاکتي را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنياي ديگري هم براي آواز خواندن هست.
خودش منظورم را مي‌فهمد»
من از او تشکر کردم و گوشي را گذاشتم.


هرگز تأثيري که ممکن است بر ديگران بگذاريد را دست کم نگيريد.
تقديم به همه ي آدمهاي تاثير گذار زندگي مان.