...یکی گفت:غذایی نداری که دارم از گرسنگی می میرم!

دومی گفت:نه،در این خانه خروسی هست که فردا می میرد،

آنگاه آن را می خوریم.

مرد شنید و گفت:به خدا نمیزارم خروسم را بخورید،آن را فروخت!

گربه آمد و از دیگری پرسید:آیا خروس مُرد؟

گفت:نه، صاحبش فروختش،اما گوسفند نر آنها خواهد مُرد و آن را خواهیم خورد.

صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.

گربه گرسنه آمد و پرسید:آیا گوسفند مُرد؟

گفت:نه،صاحبش آن را فروخت.اما،

صاحب خانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و

ما هم از آن می خوریم!

مرد شنید و به شدت بر آشفت.

نزد پیامبر رفت و گفت:گربه هامی گویند امروز خواهم مرد!

خواهش میکنم کاری بکن!

پیامبر پاسخ داد:

خداوند خروس را فدای تو کرد اما آن را فروختی،

سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی؛

پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!

 

حکمت این داستان:

خداوند الطاف الهی دارد،

ما انسان ها آن را درک نمی کنیم.

او بلا را از ما دور می کند،

و ما با نادانی خود آن را باز پس می خوانیم...!