پیش خود گفت :"امشب،شب مراد است.بهره ای از مال و ثروت،و

بهره ای از لذت و شهوت!"

سپس لختی اندیشید.ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل

تاریکش رابه نور هدایت افروخت.با خود گفت:

"به فرض،مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکه دار کردم،

پس از مدتی می میرم و به دادگاه الهی خوانده می شوم.

در آن جا،جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!"

از عمل خود پشیمان شد،از دیوار به زیر آمد و خجلت زده،

به خانه بازگشت.صبح روز بعد به مسجد آمد و به جمع یاران

رسول خدا (ص)پیوست.در این هنگام زن جوانی به مسجد درآمد

و به پیامبر گفت:"ای رسول خدا!زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.

شوهرم از دنیا رفنه و کسی را ندارم؛شب گذشته،سایه ای روی

دیوار خانه ام دیدم.احتمال می دهم دزد بوده،بسیار ترسیدم تا صبح

نخوابیدم.از شما می خواهم مرا شوهر دهید،چیزی نمی خواهم،

زیرا از مال دنیا بی نیازم."

در این هنگام،پیامبر(ص)نگاهی به حاضران انداخت.

در میان آن جمع،نظر محبت آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد

خویش فرا خواند.

سپس از او پرسید:"ازدواج کرده ای؟"

-نه! 

-حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟

-اختیار با شماست.

پیامبر اکرم (ص)زن را به ازدواج وی درآورد و سپس فرمود:

"برخیز و با همسرت به خانه برو!"

جوان پرهیزگار برخاست و همراه زن به خانه اش رفت و برای

شکرگزاری به درگاه خدا،سخت مشغول نماز و عبادت شد.

زن ،که از کار شوهر جوانش سخت شگفت زده بود،

از او پرسید:"این همه عبادت برای چیست؟!"

جوان پاسخ داد:"ای همسر باوفا!عبادت من سببی دارد.

من همان دزدی هستم که دیشب به خانه ات آمدم،

ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم

و خدای بنده نواز،بخاطر پرهیزگاری و توبه ی من،از راه حلال،

تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.

به شکرانه ی این عنایت،آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!"

زن لبخندی زد و گفت:"آری،نماز،بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری

به درگاه خداوندست.