جوان،دزد و زن زیبا

در میان یاران پیامبر اکرم(ص)جوانی بود که در میان مردم به

حسن ظاهر،شهرت داشت و کسی احتمال گناه درباره اش نمی داد.

روزها در مسجد و بازار،همراه مسلمانان بود،ولی شب ها به خانه های

مردم دستبرد می زد.

یک بار هنگامی که روز بود،خانه ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب

همه جا را فرا گرفت،از دیوار خانه بالا رفت.از روی دیوار به داخل خانه

نگریست.خانه ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر

می برد.

شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت.او،به تنهایی در آن خانه

می زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می گذراند.

دزد جوان با مشاهده ی جمال و زیبایی زن،به فکر گناه افتاد،
پیش خود گفت:"امشب...

ادامه نوشته

خدا...

داستان پشت کردن به خداوند

 
 دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.

  استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟

 دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

 استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!