شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و

چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد.

اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد، تا بت اعظم معبد ، او را ببخشد و

و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند؟!!!

زن پاسخ داد که کاهن معبد ،گفته است که باید عزیز ترین پاره وجود خود را

قربانی کند،تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه

ارزانی دارد.

شیوانا تبسمی کرد و گفت:

اما این دختر که عزیزترین وجود تو نیست،چون تصمیم به هلاکتش گرفته ای.

عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او

تصمیم گرفته ای دختر نازنینت را بکشی.

بت اعظم که احمق نیست.او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش

زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را

قربانی کنی،هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم،

بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"

زن،لختی مکث کرد؛دست و پای دخترک را باز کرد ،او را در آغوش گرفت

و آنگاه در حالیکه چاقو را در دست گرفته بود،به سمت پله سنگی معبد دوید.

اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!

می گویند از آن روز به بعد کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست که متوجه شویم کسی که به او اعتماد

داشته ایم عمری فریبمان داده است.

          در جها ن تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است و

          تنها یک گناه ، و آن جهل است.       "مولانا"