حافظ چگونه حافظ شد؟

 آورده اند که حافظ در نوجوانی پدرش را از دست داد وبا خانواده اش به شیراز (وطن مادری )آمد و امر معاش خانواده بر دوش وی افتاد لاجرم به درب دکان نانوایی رفت ومشغول به کار شد . اونوقت ها زن ها به علت پوشیدگی وحیایی که داشتند خیلی خواستنی وخیلی با ارزش   بودند ، برای همین هم مردم واقعاَ عاشق می شدند .

دم دکان نانوایی ها فقط غریبه ها میرفتند شاگرد نانوایی می دانست که سفارش نان هر خانه ای توی محله چند تاست . محمد آقا هم بعد از پختن نان تا غروب نان محله را پخش می کرد .یک روز از این روز ها که نان یکی از آدمهای متمکن وسرشناس محله (خواجه محله)را طبق روال هر روز می برد که برساند،  آن روز خدمتکار خانه خواجه مریض بود ودختر خواجه یعنی(شاخه نبات خانم )برای گرفتن نان به درب خانه آمد ، نان را از دست محمد آقا گرفت ….. دل را هم گرفت.

 
 
 دیگه محمد آقا مال خودش نبود ، و توی مغازه که می رفت حواسش را به کار نمی داد یعنی نمی توانست که بده….. یکی( چونه) رو بزرگ می گرفت ….. یکی را کوچک …. یکی راشبیه قلب …. ویک تیر وسطش….. آنروز ها عشق مجازی مقدمه عشق الهی بود ….. استاد کار محمد آقا که آدم پخته وفهمیده ای بود به او گفت : محمد آقا می خواهی به تو حدیثی را یاد بدهم که با اجرای این حدیث به خواسته دلت برسی ؟ اگر چه این خواسته دختر خواجه باشد وخواستگار مُفلسی چون تو ؟؟ محمد آقا که شیفته وعاشق بود پرسید: آن حدیث چیست ؟؟؟ استاد نفسی تازه کرد وگفت :
 روزی رسول خدا (که درود خدا بر او و پیروان او باد) به جانشین بر حق خود حضرت علی علیه السلام فرمودند: ای علی جان هر کس چهل شبانه روز عبادت خالصانه انجام دهد ونماز شب خالصانه بخواند ، حکمت از قلبش به زبانش جاری شده وبه خواسته دل می رسد .
 

 سحر   گه   رهروی   در   سرزمینی                          همی گفت این معما با قرینی

که ای صفی شراب نگه شود صاف                           که در شیشه بماند اربعینی

 محمد آقا عزم خود را جزم کرد ودل را به خدا سپرد و از پرسه زنی های سر شب چشم پوشید تا بتواند سحر از خواب شیرین بلند بشه.در ضمن این را از استادش شنیده بود که گناهان روز توفیق سحر خیزی رو از آدم میگیره….. خلاصه آقا محمد شاگرد نانوا هر نیمه شب بلند میشد ومیرفت شاه چراغ روغن چراغی هم با خودش میبرد و روشن می کرد و از روح آن امام زاده بزرگوار مدد می گرفت . نماز شب و نماز صبحش را می خواند و می آمد درب دکان نانوایی….. شیطون که میدید حریف محمد آقا     نمی شه…… درست شب آخر رفت تو جلد شاخه نبات ، همینکه محمد آقا با شوق فراوان نان را آورد در خانه یار ،…. به قول امروزی ها شاخه نبات یک چراغ سبز داد تا با هم کمی خلوت کنند؛اما …اما از آنجایی که خدای مهربانتر از مادر خودش یتیمها رو  تربیت می کند توفیق گناه را از محمد آقا گرفت …. محمد آقا به شاخه نبات گفت: به من یک شب دیگه مهلت بده تا چهل روزم را تمام کنم . شاخه نبات هم که دختر شیر پاک خورده ای بود قبول کرد ، محمد آقا چشم خود را از گناه بست و استغفار گویان سر شب به شاه چراغ رفت و به آن بزرگوار متوسل شد و آقا را به برادر غریبش حضزت  امام رضا(علیه السلام ) قسم داد که این شب آخر به مراد دلش برسه ……. ساعاتی که از شب گذشت محمد آقا را خواب گرفت ، درست هنگام سحر از شدت نور جمال مولا صاحب زمان رئوف ومهربان جام شربتی رابه محمد آقا تعارف نمودند و فرمودند : محمد آقا چشم بینا می خواهی یا نطق گویا؟؟
 

 «چشم بینا یعنی انسان بتواند عالم برزخ (فرشته ها ….! اجنه ها….و….را ببیند ) »

 نطق گویا یعنی به قول قدیمی ها نخونده ملا بشه….. یعنی حکمت که در دل همه هست یک شبه به زبان جاری بشه یعنی….
 

نگار من که به مکتب نرفته وخط ننوشت             به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

 

 

 

محمد آقا هم که عشق به تحصیل علم تمام وجودشو گرفته بود عرض کرد آقا …. نطق گویا……

 

دیگه با دیدن مولا یادش رفت بگه شاخه نبات را هم میخوام …….

 

محمد آقا از آن شراب بهشتی نوشید ویک شبه ره صد ساله را طی نمود وآن شب برای او شب ….شب قدر بود ، یک شبه حافظ معانی قرآن شد ،….. و اشعار بسیار زیبا و با معانی آسمانی از زبانش جاری گشت ودیری نپایید که شهرت اشعارش تمام ملک شیراز و ایران و هند را در نوردید وبه همه جهان راه یافت .

 

شکر شکن شوند همه طوطیان هند                   زین قند فارسی که به بنگا له میرود

 

وخیلی زود پدر شاخه نبات ، خودش پیشنهاد ازدواج با دخترش را به شاخه نبات داد . خود  ماجرای آن شب را اینگونه بیان می کند

 

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند                 و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

 

…..برو همین الان حافظ را بردار و باقی این شعر را پیدا کن وبا دقت بخوان …..

 

صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ              هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم