داستان خواب و حلوا
جهودی و ترسایی و مسلمانی رفیق بودند در راه؛ زر یافتند،حلوا ساختند.
گفتند:بیگاه است،فردا بخوریم و این اندک است،آن کس خورَد که خواب نیکو
دیده باشد.غرض تا مسلمان را ندهند!
مسلمان نیم شب برخاست.خواب کجا؟ عاشق محروم و خواب؟!...
برخاست،جمله حلوا را بخورد.
عیسوی گفت: عیسی فرود آمد مرا برکشید.
جهود گفت: موسی در تماشای بهشت برد مرا،
عیسیِ تو در آسمان چهارم بود،عجایب آن چه باشد در مقابل عجایب بهشت؟
مسلمان گفت:محمد آمد،گفت ای بیچاره،یکی را عیسی برد به آسمان چهارم،
و آن دگر را موسی به بهشت برد،تو محروم بیچاره،باری برخیز و
این حلوا بخور! آنگه برخاستم و حلوا را بخوردم.
گفتند:والله خواب آن بود که تو دیدی،آنِ ما همه خیال بود و باطل.
شمس تبریزی
+ نوشته شده در ساعت 10:41 توسط حسین دهقان
|