راستی خدا...


 

 

راستی خدا ...

 

دلم هوای دیروز را کرده ...

 

هوای روزهای کودکی را ...

 

دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم

 

آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد ...

 

دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و

 

دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را ...

 

میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم

 

و دلم را شکستند ...

 

دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان

 

هر چه میخواهید بکشید

 

این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو ...

 

دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم

 

آن را نچینم ...

 

دلم میخواهد

 

می شود باز هم کودک شد؟؟

 

راستی خدا !!!

 

دلم فردا هوای امروز را می کند ...

گفتم غم تو دارم...

داستان قورباغه ها

  FROGS    قورباغه

Once upon a time there was a bunch oftiny frogs who arranged a running competition.

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که باهم مسابقه ی دو بدهند .

 

The goal was to reach the top of avery high tower.

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود

ادامه نوشته