مردی درحال عبور از کنار قرارگاه فیلها بود که متوجه شد فیلها داخل قفس نگهداری نمیشوند و زنجیری به پایشان وصل نیست. تنها چیزی که جلوی فرار آنها از قرارگاه را گرفته بود یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهایشان وصل بود. مرد به فیلها خیره نگاه میکرد و بسیار در تعجب بود که چرا فیلها از قدرتشان برای پاره کردن آن طناب نحیف و فرار استفاده نمیکنند. پاره کردن آن طناب برای آنها کار آسانی بود، اما اثری از چنین تلاشی در آنها دیده نمیشد.
عذرخواهی خوب
عذرخواهى خوب داراى شش بخش مهم است كه عبارتست از
١- بیان تأسف
٢- توضیح اینكه چطور اینگونه شد
٣- قبول مسئولیت
٤- بیان پشیمانى
٥- پیشنهادى براى جبران
٦- درخواست بخشش
اگر زمان كمى دارید و یا بنا به دلایلی نمى توانید تمام اجزاء آنرا انجام دهید،
تحقیقات نشان داده كه مهم ترین بخش عذرخواهى “قبول مسئولیت” است.
پذیرش اینكه اشتباه كرده اید بسیار مهم است.
هیچوقت به خاطر احساس فرد مورد نظر عذرخواهى نكنید، بلكه به خاطر رفتار خودتان معذرت بخواهید.
دختر نابینا (تغییر)
دختر نابینایی بود که بهخاطر نابینا بودن از خودش متنفر بود. تنها کسی که از او نفرت نداشت دوست مهربانش بود، چون او را همیشه در کنار خود داشت.
دختر گفته بود اگر میتوانستم با چشمانم دنیا را ببینم با تو ازدواج میکردم. روزی از طرف کسی یک جفت چشم به او اهداء شد. حالا دختر میتوانست همه چیز را ببینید، ازجمله دوست وفادارش که تاب نیاورد و از او پرسید: «حالا که میتونی دنیا رو ببینی، با من ازدواج میکنی؟»
دختر که از دیدن نابینایی پسر شوکه شده بود تقاضای ازدواج او را رد کرد. پسر با چشمان گریان از او دور شد و بعدتر نامهای با این مضمون برای دختر نوشت:
«فقط مراقب چشمهای من باش!»
پند اخلاقی داستان: «وقتی شرایط ما تغییر میکند، ذهنیت ما هم دستخوش تغییر میشود. برخی از ما شرایط پیش از تغییر یا پیشرفت خود را فراموش میکنیم و قدردان آنها نیستیم.»
تفکر خارج از چارچوب (تفکر خلاقانه)
صدها سال پیش در یک شهر ایتالیایی کوچک، بازرگانی مبلغ زیادی به یک نزولخوار بدهکار بود. نزولخوار پیرمرد زشترویی بود که ازقضا خیال دختر بازرگان را در سرمیپروراند. سرانجام تصمیم گرفت پیشنهادی به بازرگان بدهد تا حسابشان به کل صاف شود.
پیشنهاد پیرمرد ازدواج با دختر او بود. نیازی به گفتن نیست که پیشنهادش با نگاه نفرتآمیز بازرگان مواجه شد. نزولخوار پیر پیشنهاد داد دو سنگریزه را داخل کیسه بیاندازد، یکی سفید و دیگری سیاه، دختر بیاید و یک سنگریزه را از داخل کیسه بیرون بیاورد. اگر سیاه از آب درآمد بدهی آنها با شرط ازدواج صاف میشود. اگر سفید از آب درآمد، بدهی آنها بدون شرط ازدواج صاف میشود.
آنها روی مسیری پوشیده از سنگریزه در باغ بازرگان ایستاده بودند. پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دراینبِین دختر دید که پیرمرد دو سنگریزهی سیاه را داخل کیسه انداخت. پیرمرد که گمان نمیکرد دختر بویی برده از او خواست به سمت کیسه بیاید و یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دختر سه انتخاب پیشروی خود داشت:
نپذیرد که سنگریزهای از داخل کیسه بردارد.
هر دو سنگریزه را بیرون بیاورد و حقهبازی پیرمرد را فاش کند.
یک سنگریزه را از کیسه بیرون بیاورد و با دانستن این که سیاه است خودش را فدای بدهی پدرش کند.
او سنگریزهای را از داخل کیسه بیرون آورد و قبل از اینکه چشم بقیه به آن بیفتد، طوری وانمود کرد که «تصادفاً» از دستش به روی زمین پوشیده از سنگریزه افتاده و رو کرد به نزولخوار و گفت:
«وای چقدر من بیدستوپام! مهم نیست. سنگریزهای که داخل کیسه جامانده نشان میدهد سنگریزهی افتاده کدام بوده؟»
روشن است که سنگریزه جامانده هم سیاه است و نزولخوار ازآنجاکه نمیخواست حقهاش برملا شود چارهای نداشت جزاینکه وانمود کند سنگریزهای که به زمین افتاده سفید است و بدهی بازرگان را بدون شرط ازدواج با دخترش صاف کند.
پند اخلاقی داستان: «همیشه میتوانید با تفکر خلاقانه بر موقعیتهای دشوار غلبه کنید. تسلیم گزینههایی که فقط دیگران پیش روی شما میگذارند نشوید.