وای بر تلخی فرجام رعیت پسری...
هر نسيمي كه نصيب از گل و باران ببرد
مي تواند خبر از مصر به كنعان ببرد
آه از عشق كه يك مرتبه تصميم گرفت:
يوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
"وای بر تلخي فرجام رعيت پسری
كه بخواهد دلي از دختر يك خان ببرد"
ماهرویی دل من برده و ترسم اين است
سرمه بر چشم كشد، زيره به كرمان ببرد
دودلم اينكه بيايد من معمولي را
سر و سامان بدهد يا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه كه از درد به خود ميپيچد
ناگزير است لبي تا لب قليان ببرد
شعر كوتاه ولي حرف به اندازه ی كوه
بايد اين قائله را "آه" به پايان ببرد
شب به شب قوچي ازين دهكده كم خواهد شد
ماده گرگي دل اگر از سگ چوپان ببرد
+ نوشته شده در ساعت 14:46 توسط حسین دهقان
|