داستان مدیریتی: لذت زندگی

🔴یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند.
گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگی تبدیل شد.
🌀استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنان قهوه در چند فنجان مختلف تعارف کرد؛ فنجان شیشه‌ای، فنجان کریستال، فنجان چینی، بعضی درخشان، تعدادی با ظاهری ساده، تعدادی معمولی و تعدادی گرانقیمت.
🌀وقتی همه آنان فنجانی در دست داشتند، استاد گفت: اگر توجه کرده باشید تمام فنجان‌های خوش‌قیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجان‌های معمولی جا ماندند!
هر کدام یک از شما بهترین فنجان‌ها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست!
آنچه شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود نه فنجان!
اما با این وجود شما باز هم فنجان را انتخاب کردید!
🔴 اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجان‌ها هستند!
فنجان‌ها وسیله‌هایی هستند که زندگی را فقط در خود جای داده‌اند.
لطفاً نگذارید فنجان‌ها کنترل شما را در دست گیرند!
از قهوه لذت ببرید...

حکایت نمک و آب

    روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد.

راهب از شاگردش خواست کیسه ی نمک را نزد او بیاورد،

سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پُری ریخت و از او خواست همه ی آن آب را بخورد،

شاگرد فقط توانست یک جُرعه ی کوچک از آب داخل لیوان را بخورد،آن هم به سختی.

استاد پرسید:

«مزه اش چطور بود؟»

شاگرد پاسخ داد:«خیلی شور و تند است،اصلاً نمی شود آن را خورد.»

   پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بر دارد و او را همراهی کند.

رفتند تا رسیدند کنار دریاچه.

استاد از او خواست تا نمک ها را داخل دریاچه بریزد.

سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد.

شاگرد براحتی تمام آب لیوان را سر کشید.

استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید.

شاگرد پاسخ داد:«کاملاً معمولی بود.»

پیر هندو گفت:

«رنجها و سختیهایی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود

همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرتِ پذیزش انسان است که هر چه

بزرگتر و وسیع تر می شود،می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند.

بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب

روش معطوف به تفکر معکوس- داستان

تفکری معکوس

حكايت

 

يكي از استادان رشته فلسفه، در يكي از دانشگا هها وارد كلاس درس مي شود و به دانشجويان مي گويد مي خواهد از آنها امتحان بگيرد. سپس صندلي اش را بلند مي كند و مي گذارد روي ميزش و مي رود پاي تخته سياه و روي تابلو، چنين مي نويسد:......... 

ادامه نوشته

داستان پشت کردن به خداوند

 
 دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.

  استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟

 دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

 استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!