داستان مرد کور

مرد کـــور

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛.....

ادامه نوشته

دلیل منطقی کودک

استدلال منطقی

 چند کودک با یکدیگر مشغول بازی بودند ، ناگهان زنی از دور پیدا شد و کودکی را از آن میان صدا کرد و لحظه یی چند با آن کودک نجوا کرد .

پس از آنکه کودک بازگشت هم بازی های او اصرار کردند که از صحبت او با آن زن مطلع شوند و به دور او حلقه زدند !

کودک از آنها پرسید :

آیا شما می توانید یک راز مهمی را پیش خود نگهدارید ؟!

همه با صدای بلند فریاد کردند :

آری  ، آری !

کودک گفت :

من هم همینطور !