دلنوشته

خار خندید و به گل گفت سلام

و جوابی نشنید !

خار رنجید ولی هیچ نگفت...

ساعتی چند گذشت گل چه زیبا شده بود...

دستِ بی رحمی نزدیک آمد،

گل سراسیمه ز وحشت افسرد....

لیک آن خار در آن دست خَلید،

و گل از مرگ رهید!

صبح فردا که رسید،

خار با شبنمی از خواب  پرید!

گل صمیمانه به او گفت سلام....!

گل اگر خار نداشت .....

دل اگر بی غم بود...

اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،

زندگی،عشق ،اسارت همه بی معنا بود!

 

فریدون مشیری

خانه دوست...


 من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسي مي خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست
بر درش برگ گلي مي کوبم  
روي آن با قلم سبز بهار
مي نويسم اي يار
خانه ي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "
فريدون  مشيري