پادشاه و پیرمرد

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر بیرون رفت
 دید نگهبان پیری با لباس اندک نگهبانی میدهد
 به او گفت سردت نیست؟
 نگهبان گفت: چرا اما مجبورم طاقت بیارم
 پادشاه گفت: به قصرم میروم و یک لباس گرم با خودم میاورم
 پادشاه به محض اینکه به قصر رفت سرما را فراموش کرد
 فردای آن روز جنازه ی یخ زده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند
 در حالی که با خط ناخوانا نوشته بود
 من هر شب با همین لباس کم طاقت میاوردم
 اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای در آورد.

طمع دکنر

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار:

این بچه نیاز به عمل داره، باید پولشو پرداخت کنید.

 پیرمرد:
اما من پولی ندارم، پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول رو تا شب براتون میارم.

پرستار :

با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:این قانون بیمارستانه. باید هزینه ی عمل ،قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد

همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

پیری و معرکه گیری

آخرپیری و معرکه گیری

پیرمرد عاشق به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم. یادی از اون قدیمها.

مثلا من میرم توی کافه منتظرت میمونم. تو بیا تا باهم حرفهای عاشقانه بزنیم.

پیرزن قبول کرد و ..........

ادامه نوشته