حکایت

در بازگشت از کلیسا،جک از دوستش ماکس می پرسد:«فکر می کنی آیا می شود  هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»

ماکس جواب می دهد:«چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:«جناب کشیش،می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم،سیگار بکشم.»

کشیش پاسخ می دهد:«نه،پسرم،نمی شود.این بی ادبی به مذهب است.»

جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

ماکس می گوید:«تعجبی نداره.تو سوال را درست مطرح نکردی.بگذار من بپرسم.»

ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد:«آیا وقتی در حال سیگار کشیدن هستم می توانم دعا کنم؟»

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد:«مطمئناً پسرم،مطمئناً.»

شرح حکایت

پاسخی که دریافت می کنید بستگی به پرسشی دارد که پرسیده اید.

برای مثال پاسخ به پرسش زیر،نظر شما چیست؟

می توانم وقتی در تعطیلات هستم روی این پروژه کار کنم؟

داستان

در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت

را از آن خودت می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از

انجام این کار احمقانه بازدارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت

گفت: قیمت جهنم چقدره؟

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشیش بدون هیچ فکری گفت: سه سکه

مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.

کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم.

مرد با خوشحالی آن را گرفت، از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: این مردم، من تمام جهنم را

خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی

دهم!