شعری از زنده یادحسین پناهی

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

متنی زیبا از زنده یاد حسین پناهی

خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش

مایيم كه پا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي كنيم


هر پسين
اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريك دوردست

نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين

مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟

 
حسین پناهی