معجزه
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید, برادر کوچکش
ادامه نوشته
سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی
پرخرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان
را نجات دهد,سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش
را درآورد؛قلک را شکست,سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد.
"فقط پنج دلار!!"
بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند,ولی داروساز
سرش به مشتریان گرم بود؛
بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه هارا...
+ نوشته شده در ساعت 18:38 توسط حسین دهقان
|