مرد گِل خوار و عطار قند فروش

فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد ،

اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود.

وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت.

عطار در دکان، سنگ ترازو نداشت و از گِل سر شوی برای وزن  کشی

استفاده می کرد.

عطار به مرد گفت:من از گِل به عنوان سنگ ترازو استفاده می کنم،

برای تو مشکلی نیست؟

مرد گفت:من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی

استفاده کنی.

در همین هنگام مرد در دل خود می گفت:

چه بهتر از این!

سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است،

اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.

عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو ،گِل گذاشت و برای شکستن قند به...

ادامه نوشته

معجزه

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید, برادر کوچکش

سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.

پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی

پرخرج برادرش را بپردازد.

سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان

را نجات دهد,سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش

را درآورد؛قلک را شکست,سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد.

"فقط پنج دلار!!"

بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.

جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند,ولی داروساز

سرش به مشتریان گرم بود؛

بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه هارا...

ادامه نوشته