گنجشک و آتش

 

گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌!

پرسیدن : چه می‌کنی؟

پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم

گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد.

گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟

پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!!

پادشاه و پیرمرد

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر بیرون رفت
 دید نگهبان پیری با لباس اندک نگهبانی میدهد
 به او گفت سردت نیست؟
 نگهبان گفت: چرا اما مجبورم طاقت بیارم
 پادشاه گفت: به قصرم میروم و یک لباس گرم با خودم میاورم
 پادشاه به محض اینکه به قصر رفت سرما را فراموش کرد
 فردای آن روز جنازه ی یخ زده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند
 در حالی که با خط ناخوانا نوشته بود
 من هر شب با همین لباس کم طاقت میاوردم
 اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای در آورد.

علم بهتر است یا ثروت

معلم، شاگرد را صدا  زد تا انشایش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.

پسر با صدایی لرزان گفت:ننوشتیم آقا..!

پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست‌های

قرمز و باد کرده‌اش را به هم  می‌مالید،

زیر  لب می‌گفت:

آری!ثروت بهتر است چون می‌توانستم دفتری بخرم وانشایم را بنویسم

کودک باهوش


روزی کشاورزی متوجه شد که ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی بود، اما با خاطره‌ای از گذشته و ارزشی عاطفی همراه بود. بعد از آن که در میان علوفه‌ها، بسیار جستجو کرد و آن را نیافت، از گروهی از کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند، کمک خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند، جایزه‌ای دریافت نماید. کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد، به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپه‌های علف و یونجه را گشتند، اما باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامه جستجو ناامید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر می‌رسد.

کشاورز،کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی، کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر، متحیر گشت که چگونه کامیابی و موفقیت، از آنِ این کودک شده است. پس پرسید، چطور موفق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟

هر روز اجازه دهید که ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد.

پسرک پاسخ داد، «من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.

 

ذهن هم این گونه است، وقتی که در آرامش باشد، بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر می‌کند. پس، هر روز اجازه دهید که ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید که چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد که زندگی خود را آن طور که مایلید، سر و سامان بخشید.

تو برام شکلات بردار!!!

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:

مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش...

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:

چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"

دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلات‌ها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "

بقال با تعجب پرسید:

چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

نکته اخلاقی داستان:

داشتم فکر می‌کردم حواسمون به‌ اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره!

قهر کردن گنجشک با خدا

روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت!

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.

" گنجشك گفت:

" لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.

سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:

" ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. " گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. " اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت.

هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...

 

داستانک های چرچیل

یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت.

یه تاکسی می گیره، وقتی به محل می رسن، به راننده میگه

اینجا منتظر باش تا من برگردم.

راننده میگه

نمیشه، چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم.

چرچیل از این حرف خوشش میاد وبه راننده ۱۰پوند می ده.

راننده میگه:

گور بابای چرچیل، هر وقت خواستی برگرد!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده…

که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه…

بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه

من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه…

چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه

ولی من این کار رو می کنم!

هرچه کنی به خود کنی...

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت. 

آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و همسرش در

ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید.

روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.

هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است.

او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو

کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیریم.

مادر...

مادر خوبم
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم

که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.

اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت...
ادامه نوشته

زن بی وفا

     حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود !

چگونه از نقاط ضعفمان برای پیروزی استفاده کنیم..؟

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
پدر کودک اصرار داشت استاد ازفرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعدمی تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزارمی شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و . . .

تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شدو کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست درمسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز درمسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بودکه اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!

نتیجه:

 یاد بگیرید که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خوداستفاده کنید.


راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است

راز آفرینش مگس-داستان و شعر

 

غلامي کنار پادشاهي نشسته بود. پادشاه خوابش مي آمد، اما هر گاه چشمان خود را مي بست تا بخوابد، مگسي بر گونه او مي نشست و پادشاه محکم به صورت خود مي زد تا مگس را دور کند.

مدتي گذشت، پادشاه از غلامش پرسيد:«اگر گفتي چرا خداوند مگس را آفريده است؟» غلام گفت: «مگس را آفريده تا قدرتمندان بدانند بعضي وقت ها زورشان حتي به يک مگس هم نمي رسد.»

منبع: جوامع الحکايات


مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!
ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم ...!

حسین پناهی

طمع دکنر

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار:

این بچه نیاز به عمل داره، باید پولشو پرداخت کنید.

 پیرمرد:
اما من پولی ندارم، پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول رو تا شب براتون میارم.

پرستار :

با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:این قانون بیمارستانه. باید هزینه ی عمل ،قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد

همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

حکایت خر

   مردی خري ديد که درگل گیرکرده بود و صاحب خر از بيرون كشيدن آن خسته شده بود.

براي كمک كردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد، 
دُم خر از جای كنده شد.!

فریاد ازصاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..

مرد برای فرار به كوچه‌اي دويد، ولی بن بست بود.
خود را در خانه‌اي انداخت، زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چيزي مي‌شست و حامله بود. 
از آن فریاد و صدای بلند، زن ترسيد و بچه اش سِقط شد.!
صاحبِ خانه نيز با صاحب خر همراه شد.

مردِ گريزان برروی بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچه‌اي فرودآمد كه درآن طبيبي خانه داشت. 
جواني پدربيمارش رادر انتظار نوبت در سايۀ ديوار خوابانده بود؛ 
مرد بر آن پيرمرد بيمار افتاد، چنان كه بيمار در جا مُرد.!
فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد.!
مَرد، به هنگام فرار، در سر پيچ كوچه...

ادامه نوشته

داستان مدیریتی کارمند خلاق

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی بود و تعمیر آن نیز فایده ای نداشت. قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود. اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید، کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند.


یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتابخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد. فصل بارانی شدن فرا رسید. اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه کتابخانه می گردید. رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید.


روزی، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است.


رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم. روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون: همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند.


نتیجه ای که از این حکایت می توان گرفت چیست ؟ 

 

- هنگام مواجه با مشکلات چه میزان از نظرات دیگران استفاده می نماییم؟
-
چه میزان از مشکلات ما می تواند تسلط افکار و پیش فرض های ثابت ما باشد ؟

همیشه چیز بدتر از آن چیزی که اتفاق افتاده نیز می تواند رخ دهد!

همیشه چیز بدتر از آنچیزی که اتفاق افتاده نیز می تواند رخ دهد!


سرخ پوست ها و رئیس جدید- داستان

داستان رییس جدید سرخپوستها

                                          
اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ...

بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»

پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!

رییس: «از کجا می دونید؟»

پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!

چهار سخنی که زاهد را تکان داد

                              سخنان تکان دهنده برای زاهد

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که ...
افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .


 گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

برآورده شدن دعا و شکر خدا

برآورده شدن دعا


روزی مردی خواب عجیبی دید.او دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند .هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند.مرد از فرشته ای پرسید: ..............
ادامه نوشته

چه کسی بیشتر میفهمه؟

کی بیشتر می فهمه!
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه  تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟

پیری و معرکه گیری

آخرپیری و معرکه گیری

پیرمرد عاشق به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم. یادی از اون قدیمها.

مثلا من میرم توی کافه منتظرت میمونم. تو بیا تا باهم حرفهای عاشقانه بزنیم.

پیرزن قبول کرد و ..........

ادامه نوشته

بلیط سیرک-داستان

موسسه طنین | پرستار سالمند | پرستار کودک | پرستار بیمار | در منزل

داستان بلیط سیرک

وقتی نوجوان بودم، یک شب با پدرمدر صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده ایستاده بودند،خانواده ای با شش بچه که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس های کهنهولی در عین حال تمیـز پوشیده بودند. بچه‌ها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان،دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه هایی که قرار بودببینند، صحبت می‌کردند. مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و........
ادامه نوشته

دزد دین-داستان

دیگر دزد دین که نیستم!

روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در آنها چیزهایی گرانبها بود و آیه الکرسی هم پیوست آن بود آن آن فرد بسته را به صاحبش رد کرد.او را گفتند چرا این همه مال را از دست دادی؟گفت:صاحب مال عقیده داشت که این آیه مال او را  از دزد نگاه میدارد و من دزد مال هستم نه دزد دین!اگر آن را پس نمیدادم در عقیده صاحب آن خللی راجع به دین روی میداد آن وقت من دزد دین هم بودم!

حافظ چگونه حافظ شد؟

حافظ شدن حافظ

آورده اند که حافظ در نوجوانی پدرش را از دست داد وبا خانواده اش به شیراز (وطن مادری )آمد و امر معاش خانواده بر دوش وی افتاد لاجرم به درب دکان نانوایی رفت ومشغول به کار شد .       اونوقت ها زن ها به علت............

ادامه نوشته

چنگیزخان مغول و شاهین پرنده-داستان

داستان چنگیزخان مغول و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما .......

ادامه نوشته

کنترل خشم انوشیروان

برنامه ای که خشم انوشیروان را کنترل کرد

انوشیروان،خدمتکار مخصوص درباری داشت،که همواره در خدمتش بود،به او سه کاغذ داد،و گفت((هر وقت من خشمگین شدم و خشمم شدید شد این سه نوشته را..............

 

ادامه نوشته

طواف کعبه ام تویی

طواف کعبه ام تویی


گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد. تا در منزلی فرود آمدند و ............
ادامه نوشته

شرط بندی پیرزن زرنگ و باهوش- داستان

شرط بندی پیرزن زرنگ و باهوش

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و........

ادامه نوشته

شکایت حضرت آدم از پروردگار

«پروردگارا! شیطان را بر من سلطه بخشیدی و وسوسه هایش را همچون خون در رگ هایم روان ساختی. به من نیز در برابرش چیزی عنایت کن.»
خدا فرمود:
ای آدم! هر کس از فرزندانت که ...........

ادامه نوشته

فداکاری مادر یک چشم

mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود .

She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت .

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره .

I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اون جا دور شدم .

The next day at school one of my classmates  !"
روز بعد یکی از همکلاسی ها ...........

ادامه نوشته