داستان- مرد ناشنوا

مرد ناشنوا

 مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.

 دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده اى وجود دارد. این کار را ........

ادامه نوشته

داستان قورباغه ها

  FROGS    قورباغه

Once upon a time there was a bunch oftiny frogs who arranged a running competition.

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که باهم مسابقه ی دو بدهند .

 

The goal was to reach the top of avery high tower.

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود

ادامه نوشته

طب از نگاه اسلام

چرا جمجمه سر چند قطعه است؟

چرا موی سر بالای آن است؟
چرا پیشانی مو ندارد؟

چرا در پیشانی، خطوط و چین وجود دارد؟
چرا ابرو بالای چشم است؟

چرا دو چشم، مانند بادام است؟

چرا بینی میان چشم‌هاست؟..........

ادامه نوشته

همه چهار زن دارند!!!

چهار زن !!!!
6o56l96z1efjqnfyqkz.jpg

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت.

زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد... بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد. زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود.......

ادامه نوشته

روش معطوف به تفکر معکوس- داستان

تفکری معکوس

حكايت

 

يكي از استادان رشته فلسفه، در يكي از دانشگا هها وارد كلاس درس مي شود و به دانشجويان مي گويد مي خواهد از آنها امتحان بگيرد. سپس صندلي اش را بلند مي كند و مي گذارد روي ميزش و مي رود پاي تخته سياه و روي تابلو، چنين مي نويسد:......... 

ادامه نوشته

داستان بهلول و ابوحنیفه

 
بهلول و ابوحنیفه
ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد وآن سه مطلب بدین نحو است :اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذي نمی شود .دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزي که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.سوم آنکه ..........
ادامه نوشته

داستان آقای مثلا گاو

آقای مثلا گاو

در یك مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می كردم و چند سالی بود كه مدیر مدرسه شده بودم.

قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همكاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.

در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و .......

ادامه نوشته

داستان مرد کور

مرد کـــور

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛.....

ادامه نوشته

ملا نصرالدین همیشه اشتباه می‌کرد

اشتباه ملا نصرالدین

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند.
دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره.

اما ملا نصرالدين هميشه...

ادامه نوشته

داستان پشت کردن به خداوند

 
 دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.

  استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟

 دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

 استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!

دلیل منطقی کودک

استدلال منطقی

 چند کودک با یکدیگر مشغول بازی بودند ، ناگهان زنی از دور پیدا شد و کودکی را از آن میان صدا کرد و لحظه یی چند با آن کودک نجوا کرد .

پس از آنکه کودک بازگشت هم بازی های او اصرار کردند که از صحبت او با آن زن مطلع شوند و به دور او حلقه زدند !

کودک از آنها پرسید :

آیا شما می توانید یک راز مهمی را پیش خود نگهدارید ؟!

همه با صدای بلند فریاد کردند :

آری  ، آری !

کودک گفت :

من هم همینطور !

الاغ ملا

خویشاوند الاغ

روزی ملانصرالدین الاغش را که خطایی کرده بود می زد,

شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

در طوفانها لبخند را فراموش نكنید

لبخند به طوفان زندگی

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت .

 با اینكه ها آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ،

 دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر كه شد ......

ادامه نوشته

خراش هایی از جنس عشق

عشق مادر

چندسال پیش،در یک روز گرم تابستان،پسرکوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه نزدیک خانه شان شیرجه زد.

مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد ناگهان تمساحی...

ادامه نوشته

داستان کوتاه و جالب

مصاحبه شغلي

در پايان مصاحبه شغلي براي استخدام در شركتي، مدير منابع انساني شركت از

مهندس جوان صفر كيلومتر ام آي تي پرسيد: «و براي شروع كار، حقوق مورد انتظار

شما چيست؟»

مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اينكه چه مزايايي داده شود.»

مدير منابع انساني گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطيلي، 14 روز تعطيلي با

حقوق، بيمه كامل درماني و حقوق بازنشستگي ويژه و خودروي شيك و مدل بالاي

در اختيار چيست؟»

مهندس جوان از جا پريد و با تعجب پرسيد: «شوخي مي كنيد؟

مدير منابع انساني گفت: «بله، اما اول تو شروع كردي.

ابراز عشق

ابراز عشق و داستان پدر
 
روزی آموزگار از شاگردان خواست راهی غیر تکراری برای ابراز عشق بیان کنند!عده ای گفتند با بخشیدن، عشق را معنا کردن؛یک عده گفتن با دادن گل و حرفهای عاشقانه؛عده ای نیز با هم بودن و تحمل سختی ها و لذت بردن از خوشبختی ها را از راههای ابراز عشق بیان کردند؛در این میان پسری برخاست...
ادامه نوشته

پدر

عشق پدر

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند

ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست.  پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟

ادامه نوشته

صورتحساب مادر

حسابرسی مادر

شبی پسرک یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر آن را گرفت و با صدای بلند خواند:

او با خط بچگانه نوشته بود:

کوتاه کردن چمن باغچه : ۵ دلار

مرتب کردن اتاق خوابم : ۱ دلار

بیرون بردن زباله ها : ۲دلار

نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم : ۶ دلار

جمع بدهی شما به من : ۱۴دلار

...

ادامه نوشته

هر مانعی یک فرصت است

داستان کوتاه آموزنده

در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد.

سپس در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر برمی‌دارد.

برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند.

بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه گفتندکه چرا دستور نداده جاده را باز کنند.

امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند.

سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید.

بارش را زمین گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد.

او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد بالاخره موفق شد.

هنگامىکه سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد،

متوجه شدکیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است.

کیسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکه‌ها،

مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.

آن مرد روستایى چیزى را می‌دانست که بسیارى از ما نمی‌دانیم!«هر مانعى = فرصتى»

داستان فقر سارا

معلم عصبي دفتر رو روي ميز كوبيد و داد زد:سارا...

دخترك خودش رو جمع و جور كرد،سرش رو پايين انداخت و خودش رو تا جلوي ميز معلم كشيدوباصداي

لرزان گفت :بله خانوم؟

معلم كه از شدت عصبانيت شقيقه هاش ميزد،توي چشماي سياه ومظلوم دخترك خيره شدودادزد:

ادامه نوشته

آیا کلبه ی شما هم در حال سوختن است؟

آیا كلبه شماهم در حال سوختن است؟
 

تنها بازمانده یك كشتی شكسته توسط جریان آب به یك جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از كمك بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسایل اندكش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یك كشتی كه به جزیره نزدیك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید كه من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند:...
ادامه نوشته