داستان الاغ و رفع مشکل

الاغ و رفع مشکل

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …

نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

داستان زیبا

صبور باش

مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به خودرو نوی خود بیندازد که ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر بچه سه ساله خود را دید که شاد و شنگول با ضربات چکش در حال نابود کردن رنگ براق خودرو است. مرد بطرف پسرش دوید، او را از ماشین دور کرد، و با عصبانیت و برای تنبیه، با چکش بر روی دست های پسر بچه زد.

وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند.

هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند اما مجبور شدند انگشتان له شده دست کودک را قطع کنند. وقتی که کودک به هوش آمد و دستهای باند پیچی شده اش را دید با حالتی مظلوم پرسید: ” پدر انگشتان من کی خوب میشه ؟”

پدر همان روز خودکشی کرد.

نتیجه:
اکر کسی پای شما را لگد کرد و یا به شما تنه زد، قبل از هرگونه عکس العمل و یا مقابله به مثل، این داستان را به یاد آورید. قبل از آنکه صبر خود را از دست بدهید کمی فکر کنید. وانت را می شود تعمیر کرد اما انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان.

داستان

در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت

را از آن خودت می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از

انجام این کار احمقانه بازدارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت

گفت: قیمت جهنم چقدره؟

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشیش بدون هیچ فکری گفت: سه سکه

مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.

کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم.

مرد با خوشحالی آن را گرفت، از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: این مردم، من تمام جهنم را

خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی

دهم!

دلم گرفته ای دوست!



دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم؟ کجا من؟

کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها، رها، رها من

ز من هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک، از او جدا، جدا، من

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته  ای دوست! هوای گریه با من...

شاخه ی خود را فراموش می کنند!

تنها برگ هایی زیر پا می افتند

که برای لحظه ای رقص در باد
 
شاخه ی خود را فراموش می کنند

من اینجا مسافرم

 جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند

و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند.

اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.


جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...

 زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.

تردید

سـبـز...

زرد...

قـرمـز...

وسـوسـه شـده ام

کـدام سـیـب را بـردارم!

مـیـوه فـروش پـوزخـنـدی زد و گـفـت:

«تـردیـــــد نکـــــن ...

تمام سیـب ها تـو زردنـد ..!»

اعتقاداتتان را چند می فروشید

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد! 

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ... 

گذشت و به مقصد رسیدیم . 

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . 

با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم! 

تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . 

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!

خوشبختی

خوشبختی ما در سه عبارت خلاصه می شود :

 

تجربه از دیروز ، استفاده از امروز ، امید به فردا

 

ولی ما با سه عبارت دیگر زندگی مان را تباه می کنیم :

 

حسرت دیروز ، اتلاف امروز ، ترس از فردا

قفس

 

دکتر علی شریعتی می فرماید:
هر لحظه حرفی در ما زاده می‏شود، هر لحظه دردی سر بر می‏دارد و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می‏کند این ها بر سینه می‏ریزند و راه فراری نمی‏یابند مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشش چه اندازه است؟

دلنوشته

همه روزه روزه بودن ؛ همه شب نماز کردن

 

همه ساله حج نمودن ؛ سفر حجاز کردن

 

شب جمعه ها نخفتن ؛ به خدای راز گفتن

 

زوجود بی نیازش ؛ طلب نیاز کردن

 

به مساجد و معابد ؛ همه اعتکاف جستن

 

زمناهی و ملاهی ؛ همه احتراز کردن

 

زمدینه تا به کعبه ؛ سروپا برهنه رفتن

 

دولب از برای لبیک ؛ به وظیفه باز کردن

 

به خدا که هیچ یک را؛ ثمر آنقدر نباشد

 

که به روی ناامیدی ؛ در بسته باز کردن

 

شیخ بهایی

 

عشق و آرامش

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟
 
شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم
 
استادپرسید: این كه آرامش مان را از دست می‌دهیم درست است

امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟

آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟

چرا هنگامى كه خشمگین هستیم دادمی‌زنیم؟ 

 
شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد... 
 
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند،قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد.

آنها براى این كه فاصله را جبران كنندمجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان

عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان

را بلندتركنند 


سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى

می‌افتد؟ 
 
       
آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند
        
   چون قلب‌هایشان خیلى به همنزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است

دلنوشته

جایگاه ادب از دیدگاه یک ریاضیدان

روزی از یک ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :

اگر زن یا مرد دارای
ادب و اخلاقباشند : نمره یک میدهیم 1

اگر دارای
زیبایی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم : 10

اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفرجلوی عددیک میگذاریم : 100


اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم : 1000

ولی اگر زمانی عدد 1 رفت (
اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000

صفر هم به تنهائی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد و این یادآور

کلام حکیم ارد بزرگ است که می گوید :

نخستین گام در راه پیروزی ، آموختن ادب است و نکو

داشت دیگران .

دیدی آخر حرف من بیجا نبود

 دیدی  ای دل عاقبت زخمت زدند

گفته بودم مردم اینجا بدند

دیدی آخر ساقه ی جانت شکست

آن عزیزت عهد و پیمانت شکست

دیدی ای دل در جهان یک یار نیست

هیچ کس در زندگی غم خوار نیست

آه دیدی سادگی جان داده است

جای خود را گل به سیمان داده است

دیدی آخر حرف من بیجا نبود

از برای عشق اینجا،جا نبود

دیدی ای دل دوستی ها بی بهاست

کمترین چیزی که می یابی وفاست

درس

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد :

مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن

می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای

من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟

عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی

من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت:                   

فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.

ارزشمند ترین کلمات

 

♦ سازنده ترین کلمه" گذشت" است... آن را تمرین کن

♦ پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند.

♦ عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه.

♦ بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش.

خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن.

♦ ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر.

♦ با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.

♦ پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.

♦ سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.

♦ ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.

♦ سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.

سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.

♦ شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو.

♦ لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.

♦ ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.

♦ سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.

♦ اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.

♦ بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.

♦ دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.

♦ زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.

♦ زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.

♦ ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟

♦ موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.

♦ آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.

♦ عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.

♦ دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.

♦ سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.

.... و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن.

گنجشک و آتش

 

گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌!

پرسیدن : چه می‌کنی؟

پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم

گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد.

گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟

پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!!

به سلامتی

به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن بلد نیست
.
.
به سلامتي اونايي كه هزارتا خاطرخواه دارن.ولي دلشون گير يه بی معرفته !
.
.
به سلامتي اعتماد كه المثني نداره! وقتي رفت ديگه رفت ...
.
.
به سلامتی همه اونایی که حالشون خوب نیست ، اما می خندن که حال بقیه گرفته نشه.
.
.
به سلامتی اونهائی که دوست دارم رو درک می کنند اونو به حساب کمبودهات نمی ذارن
.
.
به سلامتی کسی که هنوز دوسش داری ولی دیگه مال تو نیست
.
.
به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه
.
.
به سلامتی اونایی که تو این هوای دو نفره با تنهاییشون قدم میزنن
.
.
به سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش میدن اما معلوم نیس خودشون کجا درد دل
میکنن

.
.
به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه تَرکمون کنن درکمون می کنن
.
.
به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نزاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره

پادشاه و پیرمرد

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر بیرون رفت
 دید نگهبان پیری با لباس اندک نگهبانی میدهد
 به او گفت سردت نیست؟
 نگهبان گفت: چرا اما مجبورم طاقت بیارم
 پادشاه گفت: به قصرم میروم و یک لباس گرم با خودم میاورم
 پادشاه به محض اینکه به قصر رفت سرما را فراموش کرد
 فردای آن روز جنازه ی یخ زده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند
 در حالی که با خط ناخوانا نوشته بود
 من هر شب با همین لباس کم طاقت میاوردم
 اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای در آورد.

علم بهتر است یا ثروت

معلم، شاگرد را صدا  زد تا انشایش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.

پسر با صدایی لرزان گفت:ننوشتیم آقا..!

پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست‌های

قرمز و باد کرده‌اش را به هم  می‌مالید،

زیر  لب می‌گفت:

آری!ثروت بهتر است چون می‌توانستم دفتری بخرم وانشایم را بنویسم

کودک باهوش


روزی کشاورزی متوجه شد که ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی بود، اما با خاطره‌ای از گذشته و ارزشی عاطفی همراه بود. بعد از آن که در میان علوفه‌ها، بسیار جستجو کرد و آن را نیافت، از گروهی از کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند، کمک خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند، جایزه‌ای دریافت نماید. کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد، به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپه‌های علف و یونجه را گشتند، اما باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامه جستجو ناامید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر می‌رسد.

کشاورز،کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی، کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر، متحیر گشت که چگونه کامیابی و موفقیت، از آنِ این کودک شده است. پس پرسید، چطور موفق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟

هر روز اجازه دهید که ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد.

پسرک پاسخ داد، «من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.

 

ذهن هم این گونه است، وقتی که در آرامش باشد، بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر می‌کند. پس، هر روز اجازه دهید که ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید که چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد که زندگی خود را آن طور که مایلید، سر و سامان بخشید.

راست و دروغ

کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ

فيلسوف است

کسی که راست و دروغ برای او يکی است،

چاپلوس است

کسی که پول مي گيرد تا دروغ بگويد،

دلال است

کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد،

گدا است

کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد،

قاضی است

کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد،

وکيل است

کسی که جز راست چيزی نمی گويد،

بچه است

کسی که به خودش هم دروغ می گويد،

متکبر است

کسی که دروغ خودش را باور می کند،

ابله است

کسی که سخنان دروغش شيرينست،

شاعر است

کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ می گويد،

همسر است

کسی که اصلا دروغ نمی گويد،

مرده است

کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد،

بازاری است

کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد،

پر حرف است

کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند،

سياستمدار است

کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند،

ديوانه است

تو برام شکلات بردار!!!

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:

مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش...

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:

چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"

دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلات‌ها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "

بقال با تعجب پرسید:

چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

نکته اخلاقی داستان:

داشتم فکر می‌کردم حواسمون به‌ اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره!

راستی خدا...


 

 

راستی خدا ...

 

دلم هوای دیروز را کرده ...

 

هوای روزهای کودکی را ...

 

دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم

 

آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد ...

 

دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و

 

دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را ...

 

میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم

 

و دلم را شکستند ...

 

دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان

 

هر چه میخواهید بکشید

 

این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو ...

 

دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم

 

آن را نچینم ...

 

دلم میخواهد

 

می شود باز هم کودک شد؟؟

 

راستی خدا !!!

 

دلم فردا هوای امروز را می کند ...

قهر کردن گنجشک با خدا

روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت!

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.

" گنجشك گفت:

" لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.

سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:

" ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. " گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. " اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت.

هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...

 

مثل بادبادک...

مثل باد بادک باش،با اینکه می دونه

 زندگیش به نخی بنده، تو آسمون

میرقصه و می خنده

 

بخند و نگران نباش ، بدون

که نخ زندگیت دست خداست

جاده موفقیت...

جاده ی موفقیت سر راست نیست

پیچی وجود دارد به نام شکست

دور برگردانی به نام سردر گمی

سرعت گیر هایی بنام دوستان

چراغ قرمز هایی بنام دشمنان

چراغ احتیاط هایی بنام خانواده

تایر های پنچری خواهید داشت به نام شغل

اما اگر یدکی بنام عزم داشته باشید

موتوری به نام استقامت

و راننده ای بنام خدا

به جایی خواهید رسید که موفقیت نام دارد

داستانک های چرچیل

یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت.

یه تاکسی می گیره، وقتی به محل می رسن، به راننده میگه

اینجا منتظر باش تا من برگردم.

راننده میگه

نمیشه، چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم.

چرچیل از این حرف خوشش میاد وبه راننده ۱۰پوند می ده.

راننده میگه:

گور بابای چرچیل، هر وقت خواستی برگرد!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده…

که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه…

بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه

من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه…

چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه

ولی من این کار رو می کنم!