هرچه کنی به خود کنی...

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت. 

آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و همسرش در

ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید.

روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.

هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است.

او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو

کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیریم.

مادر...

مادر خوبم
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم

که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.

اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت...
ادامه نوشته

درس آموزی

زن بی وفا

     حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود !

گفتم غم تو دارم...

چگونه از نقاط ضعفمان برای پیروزی استفاده کنیم..؟

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
پدر کودک اصرار داشت استاد ازفرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعدمی تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزارمی شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و . . .

تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شدو کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست درمسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز درمسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بودکه اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!

نتیجه:

 یاد بگیرید که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خوداستفاده کنید.


راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است

تبریک روز معلم

راز آفرینش مگس-داستان و شعر

 

غلامي کنار پادشاهي نشسته بود. پادشاه خوابش مي آمد، اما هر گاه چشمان خود را مي بست تا بخوابد، مگسي بر گونه او مي نشست و پادشاه محکم به صورت خود مي زد تا مگس را دور کند.

مدتي گذشت، پادشاه از غلامش پرسيد:«اگر گفتي چرا خداوند مگس را آفريده است؟» غلام گفت: «مگس را آفريده تا قدرتمندان بدانند بعضي وقت ها زورشان حتي به يک مگس هم نمي رسد.»

منبع: جوامع الحکايات


مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!
ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم ...!

حسین پناهی

روز معمار

طمع دکنر

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار:

این بچه نیاز به عمل داره، باید پولشو پرداخت کنید.

 پیرمرد:
اما من پولی ندارم، پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول رو تا شب براتون میارم.

پرستار :

با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:این قانون بیمارستانه. باید هزینه ی عمل ،قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد

همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

حکایت خر

   مردی خري ديد که درگل گیرکرده بود و صاحب خر از بيرون كشيدن آن خسته شده بود.

براي كمک كردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد، 
دُم خر از جای كنده شد.!

فریاد ازصاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..

مرد برای فرار به كوچه‌اي دويد، ولی بن بست بود.
خود را در خانه‌اي انداخت، زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چيزي مي‌شست و حامله بود. 
از آن فریاد و صدای بلند، زن ترسيد و بچه اش سِقط شد.!
صاحبِ خانه نيز با صاحب خر همراه شد.

مردِ گريزان برروی بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچه‌اي فرودآمد كه درآن طبيبي خانه داشت. 
جواني پدربيمارش رادر انتظار نوبت در سايۀ ديوار خوابانده بود؛ 
مرد بر آن پيرمرد بيمار افتاد، چنان كه بيمار در جا مُرد.!
فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد.!
مَرد، به هنگام فرار، در سر پيچ كوچه...

ادامه نوشته

غم بی همنفسی

 


تا که بودیم نبودیم کسی،

کشت ما را غم بی همنفسی

تا که رفتیم همه یار شدند،

خفته ایم و همه بیدار شدند

قدر آئینه بدانیم چو هست

نه در آن وقت که افتاد و شکست

در حیرتم از مرام این مردم پست

این طایفه ی زنده کش مرده پرست

تا هست به ذلت بکشندش به جفا

تا رفت به عزت ببرندش سر دست

آه میترسم شبی رسوا شوم،

بدتر از رسواییم تنها شوم

آه ازآن تیر و از آن روی و کمند،

پیش رویم خنده پشتم پوزخند

خوب باش و خوبی کن

وقتی پرنده ای زنده است ، مورچه ها را می خورد و وقتی می میرد ، مورچه ها او را می خورند !!

شرایط هر لحظه می تواند تغییر کند .

به همین سبب در زندگی ، هیچکس را تحقیر نکن . شاید امروز قدرتمند باشی ؛ اما به خاطر بسپار زمان از تو قدرتمندتر است .

یک درخت میلیون ها چوب کبریت می سازد ؛ اما وقتی زمانش برسد ، فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیون ها درخت کافی است .
پس خوب باش و خوبی کن ......

زندگی آب روان است...


زندگی زیباست، زشتی های آن تقصیرماست .

در مسیرش هر چه نا زیباست،آن تدبیر ماست.

 
زندگی آب روان است،روان می گذرد.

هرچه تقدیرمن وتوست همان می گذرد.

جملات الهام بخش برای زندگی

همیشه یادتان باشد که زندگی پیشکشی است بــــرای شادمانی و خــــوب زیستن،

لبخند زیباترین آرایش هر فرد است و مثبت اندیشی کلید خوشبختی.

زندگی کوتاه تر از آن است که خود را بخاطر مسائل بی ارزش دچار استرس کنید.
از همه لحظه های عمرتان لذت ببرید، کمتر قضاوت کنید و بیشتر بپذیرید و مادامی که به کسی آسیب نمی رسانید همانگونه که دوست دارید زندگی کنید و اهمیت ندهید که دیگران درباره شما چگونه فکر می کنند و چه می گویند.

داستان مدیریتی کارمند خلاق

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی بود و تعمیر آن نیز فایده ای نداشت. قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود. اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید، کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند.


یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتابخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد. فصل بارانی شدن فرا رسید. اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه کتابخانه می گردید. رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید.


روزی، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است.


رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم. روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون: همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند.


نتیجه ای که از این حکایت می توان گرفت چیست ؟ 

 

- هنگام مواجه با مشکلات چه میزان از نظرات دیگران استفاده می نماییم؟
-
چه میزان از مشکلات ما می تواند تسلط افکار و پیش فرض های ثابت ما باشد ؟

تبریک نوروز 92

Haft Seen 1392.jpg

به نام آنکه هم یاد است و هم یادگار، به نازش می دار تا وقت دیدار

 

آمده نوروز هم از بامداد             آمدنش فرخ و فرخنده باد

با استعانت از آفریدگار جهان ، و به انگیزه ی رستاخیز طبیعت ، فرا رسیدن بهاران شکوهمند را که هنگامه ی تجلی مواهب الهی بر بستر طیبعت است به حضور مهر ظهور حضرت عالی تبریک گفته ، از  آستان حضرت احدیت مزید توفیقات برای خدمتی سرشار از شور و نشاط و مملو از توکل الهی در جهت رشد و شکوفایی ایران کهنسال، مسالت می نمایم.

همیشه چیز بدتر از آن چیزی که اتفاق افتاده نیز می تواند رخ دهد!

همیشه چیز بدتر از آنچیزی که اتفاق افتاده نیز می تواند رخ دهد!


سرخ پوست ها و رئیس جدید- داستان

داستان رییس جدید سرخپوستها

                                          
اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ...

بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»

پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!

رییس: «از کجا می دونید؟»

پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!

جمله ی آموزنده از دکتر وین دایر

 

آنان که به قضاوت زندگی دیگران می نشینند، از این حقیقت غافلند که با صرف نیروی خود در این زمینه، خویشتن را از آرامش و صفای باطن محروم می کنند.

چهار سخنی که زاهد را تکان داد

                              سخنان تکان دهنده برای زاهد

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که ...
افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .


 گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

ریگ جن

این منطقه به دلیل وسعت زیاد و نداشتن چشمه یا چاه آب در گذشته محل عبور کاروان‌ها نبوده و فقط در سال‌های اخیر چند گروه به آن منطقه رفته‌اند. ریگ‌جن گستره‌ای است از شنزارهای روان. تا چشم کار می‌کند، نمک است و ماسه و در بعضی مناطق باتلاق؛ باتلاق‌هایی که اگر شناختی از محل آنها نداشته باشید قطعا گرفتار می‌شوید.

فرو رفتن در گل و لجن در ریگ جن شاید یکی از خطرناک‌ترین اتفاقاتی باشد که ممکن است گریبانگیر مسافران، البته مسافران ناوارد شود و آنها را به کام مرگ بکشاند.

پارسینه در ادامه نوشت: سال‌های متمادی هیچ کس جرات آنکه به ریگ‌جن سفر کند و راز این کویر اسرارآمیز را کشف کند، نداشت،...

ادامه نوشته

خانه دوست...


 من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسي مي خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست
بر درش برگ گلي مي کوبم  
روي آن با قلم سبز بهار
مي نويسم اي يار
خانه ي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "
فريدون  مشيري

برآورده شدن دعا و شکر خدا

برآورده شدن دعا


روزی مردی خواب عجیبی دید.او دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند .هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند.مرد از فرشته ای پرسید: ..............
ادامه نوشته

چه کسی بیشتر میفهمه؟

کی بیشتر می فهمه!
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه  تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟

آيا ميدانيد؟؟

 آیا می دانید : تقریبا یک سوم وزن یک زن و یک دوم وزن یک مرد را ماهیچه تشکیل می دهد.  

آیا می دانید : ۳۰ برابر جمعیتی که امروزه بر روی کره زمین است در زیر خاک مدفون اند. 

آیا می دانید : با یک مداد می توان خطی به طول ۵۶ کیلومتر کشید.

 آیا می دانید : عقرب ها تنها موجوداتی هستند که اشعه رادیواکتیو.......

ادامه نوشته

پیری و معرکه گیری

آخرپیری و معرکه گیری

پیرمرد عاشق به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم. یادی از اون قدیمها.

مثلا من میرم توی کافه منتظرت میمونم. تو بیا تا باهم حرفهای عاشقانه بزنیم.

پیرزن قبول کرد و ..........

ادامه نوشته

حكايت خانم وزیر سوئدی

وزیر سوئدی

در سوئد همه افرادي که در پست هاي دولتي به کار گمارده مي شوند بايد از هر گونه خطايي، چه در گذشته و چه در زماني که مشغول خدمت هستند، پاک باشند.

در انتخابات پارلماني سوئد در سال 2006 ائتلافي از احزاب دست راستي با به دست آوردن 178 کرسي نمايندگي، اکثريت کرسي هاي مجلس را نصيب خود کرد و دولت تشکيل داد.

چندي بعد نخست وزير به تدريج وزراي کابينه اش را معرفي کردو خانم............

ادامه نوشته

بلیط سیرک-داستان

موسسه طنین | پرستار سالمند | پرستار کودک | پرستار بیمار | در منزل

داستان بلیط سیرک

وقتی نوجوان بودم، یک شب با پدرمدر صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده ایستاده بودند،خانواده ای با شش بچه که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس های کهنهولی در عین حال تمیـز پوشیده بودند. بچه‌ها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان،دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه هایی که قرار بودببینند، صحبت می‌کردند. مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و........
ادامه نوشته

آیا میدانید؟

آیا میدانید ایران؟؟؟



آیا میدانید ایرانیان در انگلیس ثروتمندترین قشر جامعه هستند حتی ثروتمندتر از ملکه الیزابت.

آیا میدانید ایرانیان در آمریکا فرهیخته ترین افراد جامعه آمریکا هستند

آیا میدانید رئیس کامپیوتر ناسا.................
ادامه نوشته