دزد دین-داستان

دیگر دزد دین که نیستم!

روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در آنها چیزهایی گرانبها بود و آیه الکرسی هم پیوست آن بود آن آن فرد بسته را به صاحبش رد کرد.او را گفتند چرا این همه مال را از دست دادی؟گفت:صاحب مال عقیده داشت که این آیه مال او را  از دزد نگاه میدارد و من دزد مال هستم نه دزد دین!اگر آن را پس نمیدادم در عقیده صاحب آن خللی راجع به دین روی میداد آن وقت من دزد دین هم بودم!

شعر انگلیسی با ترجمه فارسی

                                                  شعر انگلیسی با ترجمه

The best cosmetic for lips is truth
زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی

 
for voice is prayer 
برای صدای شما دعا به درگاه خداوند

 
for eyes is pity 
برای چشمان شما رحم و شفقت

 
for hands is charity

برای دستان شما بخشش

 
for heart is love 
برای قلب شما عشق 

و ......................
ادامه نوشته

فطرس چه نوع فرشته ای بود؟


فطرس از جمله فرشتگانی بود که حامل عرش الهی اند.روزی مامور به انجام کاری شد اما تعلل کرد.لذا مورد غضب قرار گرفت و بالهایش سوخت و به جزیره ای دور تبعید شد.در روزی که امام حسین (ع)به دنیا آمدند جبرائیل و عده ای از ملائکه مامور شدند برای.............
ادامه نوشته

روایتی از امام صادق(ع)

امام صادق علیه السلام فرمودند: در شگفتم از کسی که از چهار چیز در هراس است، چگونه به چهار چیز پناه نمی‏برد:

 1. در شگفتم از کسی می‏ترسد، چگونه به سخن خدا «حسبنا الله و نعم الوکیل» پناه نمی‏برد؟! زیرا من از خدای بزرگ شنیده‏ام که در پی آن می‏ فرماید:........

ادامه نوشته

حافظ چگونه حافظ شد؟

حافظ شدن حافظ

آورده اند که حافظ در نوجوانی پدرش را از دست داد وبا خانواده اش به شیراز (وطن مادری )آمد و امر معاش خانواده بر دوش وی افتاد لاجرم به درب دکان نانوایی رفت ومشغول به کار شد .       اونوقت ها زن ها به علت............

ادامه نوشته

چنگیزخان مغول و شاهین پرنده-داستان

داستان چنگیزخان مغول و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما .......

ادامه نوشته

کنترل خشم انوشیروان

برنامه ای که خشم انوشیروان را کنترل کرد

انوشیروان،خدمتکار مخصوص درباری داشت،که همواره در خدمتش بود،به او سه کاغذ داد،و گفت((هر وقت من خشمگین شدم و خشمم شدید شد این سه نوشته را..............

 

ادامه نوشته

طواف کعبه ام تویی

طواف کعبه ام تویی


گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد. تا در منزلی فرود آمدند و ............
ادامه نوشته

شرط بندی پیرزن زرنگ و باهوش- داستان

شرط بندی پیرزن زرنگ و باهوش

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و........

ادامه نوشته

اصطلاحات و کلمات یزدی - 2

کلمات در گویش یزدی

ادامه نوشته

شکایت حضرت آدم از پروردگار

«پروردگارا! شیطان را بر من سلطه بخشیدی و وسوسه هایش را همچون خون در رگ هایم روان ساختی. به من نیز در برابرش چیزی عنایت کن.»
خدا فرمود:
ای آدم! هر کس از فرزندانت که ...........

ادامه نوشته

فداکاری مادر یک چشم

mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود .

She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت .

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره .

I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اون جا دور شدم .

The next day at school one of my classmates  !"
روز بعد یکی از همکلاسی ها ...........

ادامه نوشته

حاصل افکار ما

افکار ما

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.

غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی  صحبت کردند .

بعد صحبت به وجود خدا رسید .

مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند ...........

ادامه نوشته

داستان- مرد ناشنوا

مرد ناشنوا

 مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.

 دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده اى وجود دارد. این کار را ........

ادامه نوشته

داستان قورباغه ها

  FROGS    قورباغه

Once upon a time there was a bunch oftiny frogs who arranged a running competition.

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که باهم مسابقه ی دو بدهند .

 

The goal was to reach the top of avery high tower.

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود

ادامه نوشته

طب از نگاه اسلام

چرا جمجمه سر چند قطعه است؟

چرا موی سر بالای آن است؟
چرا پیشانی مو ندارد؟

چرا در پیشانی، خطوط و چین وجود دارد؟
چرا ابرو بالای چشم است؟

چرا دو چشم، مانند بادام است؟

چرا بینی میان چشم‌هاست؟..........

ادامه نوشته

اندیشه کن اما نخند!!!

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید، ارباب. نخند!

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز از آدامسهایش نمی خری.نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ای کوتاه معطلت کند.نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.نخند!
به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که .........

ادامه نوشته

همه چهار زن دارند!!!

چهار زن !!!!
6o56l96z1efjqnfyqkz.jpg

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت.

زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد... بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد. زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود.......

ادامه نوشته

روش معطوف به تفکر معکوس- داستان

تفکری معکوس

حكايت

 

يكي از استادان رشته فلسفه، در يكي از دانشگا هها وارد كلاس درس مي شود و به دانشجويان مي گويد مي خواهد از آنها امتحان بگيرد. سپس صندلي اش را بلند مي كند و مي گذارد روي ميزش و مي رود پاي تخته سياه و روي تابلو، چنين مي نويسد:......... 

ادامه نوشته

داستان بهلول و ابوحنیفه

 
بهلول و ابوحنیفه
ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد وآن سه مطلب بدین نحو است :اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذي نمی شود .دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزي که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.سوم آنکه ..........
ادامه نوشته

داستان آقای مثلا گاو

آقای مثلا گاو

در یك مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می كردم و چند سالی بود كه مدیر مدرسه شده بودم.

قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همكاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.

در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و .......

ادامه نوشته

داستان مرد کور

مرد کـــور

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛.....

ادامه نوشته

ملا نصرالدین همیشه اشتباه می‌کرد

اشتباه ملا نصرالدین

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند.
دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره.

اما ملا نصرالدين هميشه...

ادامه نوشته

داستان پشت کردن به خداوند

 
 دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.

  استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟

 دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

 استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!

سخنان کورش کبیر

سخنان زیبا و آموزنده از کوروش بزرگ پدر ایران زمین


دستانی که کمک می کنند پاکتر از دست هایی هستند که رو به اسمان دعا می کنند.

خداوندا دستهایم خالی است و دلم غرق در ارزوها-یا به قدرت بیکرانت دستانم را تواناگردان یا دلم را از ارزوهای دست نیافتنی خالی.

اگر می خواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید. 

انچه جذاب است سهولت نیست،دشواری هم نیست،بلکه دشواری رسیدن به سهولت است. 

وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید،افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند،نه رفتار و عملکرد شما.  

سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است،نگرانی از ان است که انسان را از بین می برد. 

اگر همان کاری را انجام دهید که انجام می دادید همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید. 

افراد موفق کار های متفاوت انجام نمی دهند بلکه کار ها را بگونه ای متفاوت انجام میدهند. 

بیش از انکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از انکه تصمیم بگیری با چند نفر

کار بزرگ وجود ندارد به شرطی که ان را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم.

کارتان را اغاز کنید توانایی انجامش به دنبال می اید.

انسان همان می شود که اغلب به ان فکر میکند.

همواره به یاد داته باشید اخرین کلید باقی مانده شاید باز گشاینده قفل در باشد. 

تنها راهی که به شکست می انجامد تلاش نکردن است.

دشوارترین قدم همان قدم اول است.

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرد. 

افتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون اورده باشد. 

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد به خاطر این است که شما چیز زیادی از ان نخواسته اید.

من یاور یقین و عدالتم من زندگی خواهم ساخت من خوشی های بسیار خواهم اورد من ملتم را سر بلند ساحت زمین خواهم کرد زیرا شادمانی او شادمانی من است.

کوه شگفت انگیز

کوه شگفت انگیز پردیس ایران

 نام این کوه باستانی پردیس است و در حومه شهرستان جم از توابع عسلویه استان بوشهر و در نیمه‌های راه بندر کنگان به فیروز آباد شیراز قرار دارد.

نکات قابل توجهی که در این کوه باستانی وجود دارد:

 
1.قله این کوه نزدیک ترین نقطه زمین به خورشید است چون بالاترین ارتفاع در نزدیکی خط استواست.
 

2. مغناطیس فوق العاده قوی کوه در جهان زبانزد است و اگر در فاصله 50 تا 100 متری کوه یعنی تقریبا انتهایی‌ترین نقطه مشخص اسفالت با ماشین توقف کنی و ترمز دستی را بخوابانید، ماشین بجای سر پائینی به نرمی ‌به سمت کوه کشیده می‌شود که البته ..........

ادامه نوشته

جعبه ای برای دنیای عشق

"مردی دختری سه ساله ای داشت روزی مرد به خانه آمد و دید دخترش گرانترین كاغذ زرورق كتابخانه او را برای آرایش یك جعبه كودكانه هدر داده است. مرد دخترش رابه خاطر اینكه زرورق را برای آراستن یك جعبه بی ارزش هدر داده تنبیه كرد و دختر كوچك آن شب با گریه به بستر رفت و خوابید. روز بعد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته وآن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز كرده است.

 مرد تازه متوجه شد كه آن روز روز تولدش است و دخترش زرورق ها را برای هدیه تولدش مصرف كرده است. او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و درب آن را باز كرد.اما با كمال تعجب دید كه جعبه خالی است. مرد دوباره به دخترش پرخاش كرد كه جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داده می شد. اما دخترك با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت :نزدیك به هزار تا بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا پدر هر وقت دلتنگ شود با باز كردن جعبه یكی از این بوسه ها را مصرف كند..
 می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خود داشت
و هر روز كه دلش می گرفت
درب آن جعبه را باز می كرد و به طور عجیبی آرام می شد. "
و
"هدیه كار خو د را كرده بو د."
 

عشق یعنی

عشق یعنی شب نیایش با خدا
تا طلوع صبح دلتنگی دعا

عشق یعنی آه دیگر پشت آه

سوز دل را پرکشاندن تا به ماه

عشق یعنی گریه های بی صدا
چشم خیس دختری دور از نگاه

عشق یعنی لحظه های انتظار
دل به فردا بستن و روز بهار

عشق یعنی بارش از دیده چو ابر
              بهر دیدار دوباره باز صبر

عشق یعنی بهترین حس نیاز
 
سوی تنها خالق هستی نماز

عشق یعنی این منه دیوانه وار
 کرده ام خود را فدای عشق یار

شاعر:صادق چابک وبلاگ غروب عشق

دانستنی های جالب و خواندنی

آیا میدانستید !!!؟؟؟

آیا میدانستید که خوردن یک سیب اول صبح، بیشتر از قهوه باعث دور شدن خواب آلودگی می‌شود ؟

آیا میدانستید که موشهای صحرایی سالانه یک سوم ذخایر غذایی جهان را نابودمی سازند ؟

آیا میدانستید که چین بیشتر از هر کشوری همسایه دارد، چین با ۱۳ کشور هم مرز است ؟

آیا میدانستید که ..............

ادامه نوشته

دلیل منطقی کودک

استدلال منطقی

 چند کودک با یکدیگر مشغول بازی بودند ، ناگهان زنی از دور پیدا شد و کودکی را از آن میان صدا کرد و لحظه یی چند با آن کودک نجوا کرد .

پس از آنکه کودک بازگشت هم بازی های او اصرار کردند که از صحبت او با آن زن مطلع شوند و به دور او حلقه زدند !

کودک از آنها پرسید :

آیا شما می توانید یک راز مهمی را پیش خود نگهدارید ؟!

همه با صدای بلند فریاد کردند :

آری  ، آری !

کودک گفت :

من هم همینطور !