شتر دیدی ندیدی

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت .

پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله .
پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترشی بود ؟ مرد گفت : بله .
حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم .مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .
قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟
پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است.
و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود .
آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص .

روزگارم بد نیست

 

اهل کاشانم روزگارم بد نیست ...

اهل كاشانم.

روزگارم بد نیست.

تكه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .

دوستانی ، بهتر از آب روان .

 

 

و خدایی كه در این نزدیكی است :

لای این شب بوها ، پای آن كاج بلند.

روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .

 

 

من مسلمانم .

قبله ام یك گل سرخ .

جانمازم چشمه ، مهرم نور .......

ادامه نوشته

همه زیباییم

همه زیباییم

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .

پیرمرد از دختر پرسید :

- غمگینی؟

- نه .

- مطمئنی ؟

- نه .

- چرا گریه می کنی ؟

- دوستام منو دوست ندارن .

- چرا ؟

- چون قشنگ نیستم .

- قبلا اینو به تو گفتن ؟

- نه .

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

- راست می گی ؟

- از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

 

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

آیا می دانید؟

اسبها قادرند در حالت ایستاده بخوابند.

کانگروها قادرند ۳ متر به سمت بالا و ۸ متر به سمت جلو بپرند.

قلب میگو در سر آن واقع است.

گونه ای از خرگوش قادر است ۱۲ ساعت پس از تولد جفت گیری کند.

دارکوب ها قادرند ۲۰ بار در ثانیه به تنه درخت ضربه بزنند.

سالانه ۵۰۰ فیلم در امریکا و ۸۰۰ فیلم در هند ساخته میگردد.

آدولف هیتلر گیاهخوار بوده است.

تمامی پستانداران به استثنای انسان و میمون کور رنگ میباشند.

عمر تمساح بیش از ۱۰۰ سال میباشد.

تمام قوهای کشور انگلیس جزو دارایی های ملکه انگلیس میباشند.

موریانه ها قادرند تا ۲ روز زیر آب زنده بمانند.

مزه سیب، پیاز و سیب زمینی یکسان میباشد.و تنها بواسطه بوی آنهاست که طعم های متفاوتی

می یابند.

فیلها قادرند روزانه ۶۰ گالن آب و ۲۵۰ کیلو گرم یونجه مصرف کنند.

جغدها قادر به حرکت دادن چشمان خود در کاسه چشم نمیباشند.

۸۰ درصد امواج مایکرو ویو تلفنهای همراه بوسیله سر جذب میگردد.

قد فضانوردان هنگامی که در فضا هستند ۵ تا ۷ سانتی متر بلنتر میگردد.

بلژیک تنها کشوری است که فیلمهای غیر اخلاقی را سانسور نمیکند.

جلیقه ضد گلوله، برف پاک کن شیشه خودرو و پرینتر لیزری همگی اختراعات زنان میباشند.

موز پر مصرف ترین میوه کشور امریکا میباشد.

درتمام انسانهای کره زمین ۹۹٫۹ % شباهت ژنتیکی وجود دارد.

۹۸٫۵ % از ژنهای انسان و شامپانزه یکسان میباشند.

 قلب انسان بطور متوسط ۱۰۰ هزار بار در سال میتپد.

لئوناردو داوینچی مخترع قیچی میباشد.

سطح شهر مکزیک سالانه ۲۵ سانتی متر نشست میکند.

۵۰ %جمعیت جهان هیچگاه در طول حیات خود از تلفن استفاده نکرده اند.

در هر ۵ ثانیه یک کامپیوتر در سطح جهان به ویروس آلوده میگردد.

ظروف پلاستیکی ۵۰ هزار سال طول میکشد تا در طبیعت شروع به تجزیه شدن کنند.

اغلب مارها دارای ۶ ردیف دندان میباشند.

۹۰% سم مارها از پروتئین تشکیل یافته است.

عشق آسمانی

عشق آسمانی

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست

 
با وضو در کوچه ی لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

 

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر ز لیلی شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق، دارم کرده ای

جام لیلی را به دستم داده ای

وندر این بازی، شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم، تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو...  من نیستم

گفت: ای دیوانه، لیلایت منم

 در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلی ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلی در دلت انداختم

صد قمار عشق، یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی، اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلی برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی، گفتم بلی

 مطمئن بودم به من سرمیزنی

 

در حریم خانه ام در میزنی

حال، این لیلی که خوارت کرده بود

درس عشقش، بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم

صد چو لیلی، کشته در راهت کنم.

ضرب المثل یزدی - شماره 1

- شیركوه برابر خرونه گذاشتن:

 از ضرب المثل های رایج در استان یزد، ضرب المثل « شیركوه برابر خرونه گذاشتن» است. شیركوه كه

بلندترین قله آن به بلندی 4075 متر می رسد در روستای تزرجان(طزرجان) مركز دهستان شیركوه در

بخش مركزی شهرستان تفت قراردارد مهم ترین منبع تامین آب شهرستان تفت و دشت اردكان - یزد و

بزرگترین قله در استان ،به شمار می رود...
ادامه نوشته

نشانی از سهراب

خانه ی دوست کجاست ؟

در فلق بود که پرسید سوار .

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

«نرسیده به درخت ، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بدر می آرد ،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،

دو قدم مانده به گل ،

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد .

در صمیمیت سیال فضا ، خش خشی می شنوی ،

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی خانه ی دوست کجاست »

شعری از زنده یادحسین پناهی

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

حکایت

حاکم از بهلول پرسید:

مجازات دزدی چیست؟

بهلول گفت:

اگر دزد سرقت را شغل خود کرده باشد

دست او قطع می شود؛

اما اگر به خاطر گرسنگی باشد

باید دست حاکم قطع گردد.

گل و پروانه

شخصی از خدا دو چیز خواست:

یک گل و یک پروانه

اما چیزی که به دست آورد،

یک کاکتوس و یک کرم بود!..

غمگین شد؛

با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و

به من توجهی نمی کند؛

چند روز گذشت...

از آن کاکتوس پر ازخار گلی زیبا روییده شد و

آن کرم تبدیل به پروانه ای زیبا شده بود..

 

اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید،

به او اعتماد کنید...

 

خارهای امروز گلهای فردایند.

حکایت

در بازگشت از کلیسا،جک از دوستش ماکس می پرسد:«فکر می کنی آیا می شود  هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»

ماکس جواب می دهد:«چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:«جناب کشیش،می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم،سیگار بکشم.»

کشیش پاسخ می دهد:«نه،پسرم،نمی شود.این بی ادبی به مذهب است.»

جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

ماکس می گوید:«تعجبی نداره.تو سوال را درست مطرح نکردی.بگذار من بپرسم.»

ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد:«آیا وقتی در حال سیگار کشیدن هستم می توانم دعا کنم؟»

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد:«مطمئناً پسرم،مطمئناً.»

شرح حکایت

پاسخی که دریافت می کنید بستگی به پرسشی دارد که پرسیده اید.

برای مثال پاسخ به پرسش زیر،نظر شما چیست؟

می توانم وقتی در تعطیلات هستم روی این پروژه کار کنم؟

آرامش

افکار خود را با

نیت های زیبا همراه کنید.

نیت های زیبا را

با کلمات دلنشین پیوند بزنید.

کلمات دلنشین را با احساس شعف ابراز کنید،

تا حضورتان طراوت را به هستی هدیه دهد.

روزتون بخیر.

روح جوان

بالا رفتن سن حتمی است؛

اما،

اینکه روح تو پیر شود،بستگی به خودت دارد.

زندگی را ورق بزن

استکان چای را به سلامتی بنوش؛

مبادا !

مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بزاری

پایان آدمیزاد نه از دست دادن معشوق است

نه رفتن یار

نه تنهایی

هیچکدام پایان آدمیزاد نیست

آدمی آن هنگام پیر می شود که دلش پیر شود.

درسی که کودک از باد کنک می آموزد

شکسپیر میگه:

اگه یه روزی فرزندی داشته باشم،بیشتر از هر اسباب بازی دیگه ای براش بادکنک

میخرم .

بازی با بادکنک خیلی چیزها رو به بچه یاد میده...

بهش یاد میده که

                         بایدبزرگ باشه اما سبک،تا بتونه بالاتر بره.

بهش یاد میده که

                         چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه ،حتی بدون هیچ

دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن. پس نباید زیاد  بهشون وابسته بشه

و مهمتراز همه بهش یاد میده که

                         وقتی چیزی رو دوست داره،نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش

فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده،چون ممکنه برای همیشه از دستش بده.

 

              و اینکه وقتی یه نفرو خیلی واسه خودت بزرگ کنی در آخر میترکه و تو

صورت خودد میخوره.

شعر یزدی از شاعر یزدی جلالی

بَرگاهِ شعر

 وَر باد نَدِه اِقَّدَه این زُلفِ چُلُفتَه

                           بِیزار که وَربَشنِ مُلِت یَخیده شُلُفتَهُ

این بی پیَری را که رَقیبوم شده اِمشو

                          زَنجیل مِزَنَم اِقَّه توفَرقِش که پَسُفتَه

هیشکه را نَمِلَّم که گَلِت بَن شَه عزیزوم

                      هر چی دِیَه از هرکه شِنُفتی گَفِ مُفتَه

جیرجیر مُکُنَه پیش تو مِثِّ بَچَه تِرناسک

                          اونوَخ تو خیالِت مِرَسَه خیلی کُلُفتَه

دِیشو که مَحَلِشّ نَمِذاشتی تو خَشوم شد

                       فهمید که بِساطِت دَر بَس دارَهو چُفتَه

این شَملَقِ شَخ شُل خودِشا مَسقَرَه کِردَه

                 سِف باش تا بفهمه کی زیر جُف پاشا رُفتَه

اِمرو دِیَه اوَبُردَه دُرُس بَرگاهِ شعرا

                  شعرش بیدون هر جا که فقط قافیه جُفتَه

جُف کِردنِ شعر مُد شده هر چند (جلالی)

                             همیشکه دِیَه مِثِّ تو اِیَچوّنی نگفته

داستان چرچیل و راننده تاکسی

چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای

مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من

برگردم.

راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از

رادیو گوش دهم” .

چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده

پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا

منتظر می‌مانم!”

الطاف الهی

مردی به پیامبر خدا،حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:

ای پیامبر می خواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد بدهی،

سلیمان گفت:تحمل آن را نداری.

اما مرد اصرار کرد،سلیمان پرسید:

کدام زبان؟

جواب داد:زبان گربه ها!

سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را به او آموخت....

 روزی مرد دید، دو گربه باهم سخن می گفتند...

ادامه نوشته

فقر روحی

مرد فقیری از خدا سوال کرد:
چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد:
چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی! مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم؟ خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!
یک صورت؛ که میتوانی لبخند برآن داشته باشی! یک دهان؛ که میتوانی از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی! یک قلب؛ که میتوانی به روی دیگران بگشایی! چشمانی؛ که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!

"فقر واقعی فقر روحی است"

دنیای کوتاه

 دو تا بچه بودن توی شکم مادر. اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟                    دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.

اولی: امکان نداره. ما با جفت تغذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.

دومی: شاید مادرمونم ببینیم.

اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟

دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.

اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.

دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی.

 ...مثل دنياي امروز ما و خدايي كه همين نزديكيست...

هدایای ارزشمند

بهترین هدیه

1- بهترین هدیه برای پدر عزت است.

2- بهترین هدیه برای مادر احترام است.

3- بهترین هدیه برای استاد احوال پرسی است.

4- بهترین هدیه برای فرزند مهربانی است.

5- بهترین هدیه برای عشق محبت است.

6- بهترین هدیه برای طفل تربیت است.

7- بهترین هدیه برای دوست وفا است.

8- بهترین هدیه برای جامعه خدمت است.

9- بهترین هدیه برای همسایه همدردی است.

10- بهترین هدیه برای مرده دعا است.

11- بهترین هدیه برای آخرت نیکی است.

....مواظب قلب مهربانتان باشید. بهترین ها را برایتان از درگاه ایزد آرزومندم....

غم

منطق

     دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری...
 
     میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت..
میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده بودم؟!
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:
خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ...
هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفق تر بود.
پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.
با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!
میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟
! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...!
پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...

تغییر

پاهایتان را  هنگام  راه رفتن تصور کنید…

پای جلویی غروری ندارد،

پای پشتی شرمنده نیست.

چون هر دو می دانند موقعیتشان تغییر خواهد کرد.

زندگی همیشه در حال تغییر است، بدون غرور و شرمساری زندگی کنیم.

در لحظه زندگی کنید

شما نمی توانید گذشته را تغییر دهید و هیچ کنترلی بر روی آینده هم ندارید. در لحظه زندگی کنید و از آنچه که پیش رویتان هست لذت ببرید. زمانی که برنامه های زیادی برای خود ترتیب می دهید، بسیار پرمشغله می شوید و این باعث استرس و تنش زیادی در شما می شود که بالطبع مانع از لذت بردن شما از زندگی اکنون و حال می شود.

هدف

   می گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود. یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد. سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند. تیمور گفت: همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه. همه این کارو کردند و به درخت رسیدند، اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج. تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید. به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟ ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟ در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود، تیمور در پاسخ میگوید: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را. تمرکز داشتن و هدف داشتن لازمه موفقیت است.

هوش و فراست در زمامداری

منتظم الدوله در خاطرات خود می نویسد :

    تاجری نزد امیرکبیر آمده و میگوید که مال التجاره اش هنگام سفر به استانبول در دریا غرق شده و از وی خواسته بود تا از دولت عثمانی طلب خسارت کند . امیرکبیر می گوید اگر کالاهایت در خشکی و توسط راهزنان دزدیده میشد دولت عثمانی موظف بود تامین کند ولی تو که میگویی اموالت دچار طوفان شده است . تاجر مذکور بازهم اصرار کرده و میگوید که اگر امیر اقدامی نکند آنجا را ترک نخواهد کرد . امیر پس از کمی تامل میگوید فردا صبح بیاید و نامه ای را که به شاه عثمانی خواهد نوشت بگیرد و با خود ببرد . تاجر نامه را گرفته و به دربار عثمانی برده و پس از حدود یکماه با شادی و شعف برگشته و تحفه ای هم به امیر آورده بود تا از اعاده خسارت اموالش تشکر کند . اطرافیان با تعجب از امیرکبیر پرسیده بودند مگر امیر در نامه اش به چه قانونی استناد کرده که تاجر توانسته بود خسارتش را بگیرد . امیر گفته بود: اگر به سکه شاه عثمانی دقت کنید , نوشته " سلطان البرین و خاقان البحرین " و من نوشتم یا سکه ات را عوض کن یا خسارت اموال این شخص را پس بده .

فهم

ریشه انسانها ، فهم آنهاست

یک سنگ به اندازه ای بالا می رود ، 
که نیرویی پشت آن باشد.

با تمام شدنِ نیرو ،
سقوط و افتادن سنگ طبیعی است

ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن ؛
که چطور از زیر خاک ها 
و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را 
می شکند و سربلند می شود .

هر فردی به اندازه این گیاه کوچک
ریشه داشته باشد 
از زیر خاک و سنگ 
از زیر عادت و غریزه
و از زیر حرف ها و هوس ها
سر بیرون می آورد و با قلبی از عشق افتخار می آفریند .

...ریشه ما ، همان " فهم " ما است...

اسرار آمیز باشید

  ارزش هر انسان به اندازه ی حرف هاییست که برای نگفتن دارد. همیشه چیزی را ناگفته نگاه دارید، که افراد علاقه مند به دانستن آن موضوع باقی بمانند.

 

...یادتان باشد هرچقدر کمتر درباره خودتان توضیح بدهید محبوب ترید...

حکایت 99 سکه

پادشاهی دید که خدمتکارش بسیار شاد است.از او علت شاد بودنش را پرسید؟! خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن چراراضى و شاد نباشم؟ !!

 پادشاه موضوع را به وزیر گفت .
وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است !
پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید.،
و چنین هم شد .
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟؟!!؟ او بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست؟ !! همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود !
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود...
وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما راضی نیستند.

خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز ، استفاده از امروز، امید به فردا
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز ، اتلاف امروز ، ترس از فردا

مال باخته و کریمخان زند

مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند مي رسد و كريمخان از او مي پرسد: «چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟»

مرد با درشتي مي گويد: «دزد همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم!»

خان مي پرسد: «وقتي اموالت به سرقت مي رفت تو كجا بودي؟»

مرد مي گويد: «من خوابيده بودم!»

خان مي گويد: «خوب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟»

مرد مي گويد: «من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري!»

خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: «اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.»