نشانی از سهراب
در فلق بود که پرسید سوار .
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت ، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بدر می آرد ،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،
دو قدم مانده به گل ،
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد .
در صمیمیت سیال فضا ، خش خشی می شنوی ،
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی خانه ی دوست کجاست »