ماهى به آب گفتا، من عاشق تو هستم

ماهى به آب گفتا، من عاشق تو هستم
از لذت حضورت، مى را نخورده مستم

آیا تو می پذیرى، عشق خداییم را؟
تا این که بر نتابى، دیگر جداییم را؟

آب روان به ماهى، گفتا که باشد اما
لطفا بده مجالى، تا صبح روز فردا

باید که خلوتى با، افکار خود نمایم
اینجا بمان که فردا، با پاسخت بیایم

ماهی قبول کرد و، آب روان گذر کرد
تنها براى یک شب، از پیش او سفر کرد

وقتى که آمدش باز، تا این که گوید آرى
یک حجله دید و عکسى، بر آن به یادگارى

خود را ز پیش ماهى، دیشب که برده بودش
آن شاه ماهى عشق، بى آب مرده بودش

نالید و یادش افتاد، از ماهى آن صدایی
وقتى که گفت با عشق، می میرم از جدایى

ای کاش آب می ماند، آن شب کنار ماهی
ماهی دلش نمی مرد، از درد بی وفایی

آری من و شما هم، مانند آب و ماهی
یک لحظه غفلت از هم، یعنی همین جدایی

 

 

آتش و آب و آبرو

آتش و آب و آبرو با هم

 

هر سه گشتند در سفر همراه

عهد کردند هر یکى گم شد

با نشانى ز خود شود پیدا

گفت آتش : به هر کجا دود است

میتوان یافتن مرا آنجا

آب گفتا : نشان من پیداست

هر کجا باغ هست و سبزه بیا

آبرو رفت و گوشه اى بگرفت

گریه سر داد گریه اى جانکاه

آتش آن حال دید و حیران شد

آب در لرزه شد ز سر تا پا

گفتش آتش که گریه ى تو ز چیست ؟

آب گفتا : بگو نشانه چو ما

آبرو لحظه اى به خویش آمد

دیدگان پاک کرد و کرد نگاه

گفت: محکم مرا نگه دارید

گر شوم گُم نمیشوم پیدا


(رهی معیری)

پروین اعتصامی

                    اینکه خاک سیه ش بالین است

اختر چرخ ادب پروین است

                    گر چه جز تلخی از ایام ندید

هر چه خواهی سخنش شیرین است

                    صاحب آنهمه گفتار امروز

سائل فاتحه و یاسین است

                    دوستان به که ز وی یاد کنند

دل بی دوست دلی غمگین است

                    خاک در دیده بسی جانفرساست

سنگ بر سینه بسی سنگین است

                    بیند این بستر و عبرت گیرد

هر که را چشم حقیقت بین است

                    هر که باشی و ز هر جا برسی

آخرین منزل هستی این است

                    آدمی هر چه توانگر باشد

چو بدین نقطه رسد مسکین است

                    اندر آنجا که قضا حمله کند

چاره تسلیم و ادب تمکین است

                    زادن و کشتن و پنهان کردن

دهر را رسم و ره دیرین است

                    خرم آن کس که در این محنت گاه

خاطری را سبب تسکین است

حکایت زیبا از مولانا

بچه ای نزد شیوانا رفت(در تاریخ مشرق زمین،شیوانا کشاورزی بود که

او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند)و گفت:

"مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد

دارد،خواهر کوچکم را قربانی کند.لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش

را بسته و در مقابل درِ معبد، قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد.

جمعیت زیادی زنِ بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و 

خونسردی روی سنگ بزرگی کنار درِ معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن...

ادامه نوشته

سه بیت ,سه نگاه,سه برداشت

موسی خطاب به خداوند در کوه طور می گوید:

اَرِنی:خود را به من نشان بده.

خداوند میفرماید:

لَن تَرانی:هرگز مرا نخواهی دید.

برداشت سعدی:

چو رسی به کوه سینا ارنی مگو وبگذر

که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی"

برداشت حافظ:

چو رسی به طور سینا ارنی مگو وبگذر

تو صدای دوست بشنو, نه جواب لن ترانی

برداشت مولوی:

ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد

تو که با منی همیشه,چه "تری"چه "لن ترانی"

سه بیت,سه نگاه,سه برداشت:

مثل سعدی,عاقلانه

مثل حافظ ,عاشقانه

مثل مولوی,عارفانه

نتیجه:

به تعداد افراد نگاه متفاوت , تفسیر متفاوت و عملکردهای متفاوت وجود دارد.

هرگز بدی و خوبی بجز در نگاه ما وجود ندارد.

ماجرای خاکسپاری حافظ

روزی که حافظ از دنیا می رود برخی مردم کوچه و بازار به فتوای مفَتی شهر

شیراز به خیابان می ریزند و مانع دفن جسد شاعر در مصلای شهر می شوند،

به این دلیل که او شراب خوار و بی دین بوده و نباید در این محل دفن شود.

فرهیختگان و اندیشمندان شهر با این کار به مخالفت بر می خیزند.

بعد از بگو مگو و جرّ و بحث زیاد،یک نفر از آن میان پیشنهاد می دهد که

کتاب او را بیاورند و از آن فال بگیرند هر چه آمد بدان عمل نمایند.

کتاب شعر را دست کودکی می دهند و او آن را باز می کند و

این غزل نمایان می شود:

"عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن دروَد عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هوشیار و چه مست

همه جا خانه یار است چه مسجد چه کُنشت"

همه از این شعر حیرت زده می شوند و سرها را به زیر می افکنند.

بالاخره دفن پیکر حافظ انجام می شود و از آن زمان حافظ  " لسان الغیب "

نامیده می شود.

ذهن مغناطیسی

 

طبق قانون فیزیک قرار دادن یک آهن در میدان مغناطیسی،

پس از مدت کوتاهی آن را به آهنربا تبدیل می کند.

حال قرار دادن یک ذهن در میدان مغناطیسیِ خوشبختی،میشود خوشبختی ربا.

و برعکس آن همینطور عمل می کند(بدبختی،بدبختی ربا)

هر آنچه را که می بینید،

هر آنچه را که می شنوید و

هر حرفی را که می زنید ،

همه دارای انرژی هستند و ذهن شما را همانرُبا می کنند.

به قول حضرت مولانا:

تا در طلب گوهر کانی،کانی

تا در هوس لقمه نانی،نانی

این نکتهء رمز اگر بدانی،دانی

هر چیز که در جستن آنی،آنی

پَرِ عشق

رهِ آسمان درونست      پَرِ عشق را بجُنبان

پَرِ عشق چون قوی شد      غمِ نردبان نمانَد

تو مَبین جهان ز بیرون      که جهان درونِ دیده ست

چو دو دیده را بِبستی       ز جهان جهان نمانَد

دلِ تو مثالِ بامستُ         و حواسِ ناودان ها

تو ز بام، آب می خور       که چو ناودان نمانَد

تو ز لوحِ دل فرو خوان       به تمامی، این غزل را

منِگر تو در زبانم       که لب و زبان نمانَد

تنِ آدمی کَمانُ و نفَس و سخن چو تیرش

چو بِرفت تیر و تَرکِش عملِ کمان نمانَد

مولانا

نشان عشق

ای که می پرسی نشان عشق چیست

عشق چیزی جزظهور مهر نیست

عشق یعنی مهر بی چون و چرا

عشق یعنی کوشش بی ادعا

عشق یعنی عاشق بی زحمتی

عشق یعنی بوسه بی شهوتی

عشق یعنی دشت گل کاری شده

در کویری چشمه ای جاری شده

یک شقایق در میان دشت خار

باور امکان با یک گل بهار

عشق یعنی ترش را شیرین کنی...

ادامه نوشته

طواف کعبه در یک لحظه

ناصر خسرو تا چهل سالگی شرب مدام میکرد.

در چهل سالگی بود که خواب حج می بینه و مرد دین میشه و به سفر حج میره.

پنج بار به سفر حج میره که جمعاً 15 سال از عمرش رو در سفر حج گذروند.

پس از 5 سفر،دیگه به حج نرفت.

اهل شهر به ناصر خسرو گفتند: چرا دیگه به حج نمیری؟

گفت:در سفر آخرم در راه رفتن به حج در میانه راه یکی از هم قطاران ، 

غذایی نداشت؛ خجالت می کشید تا از کسی غذایی طلب کند،

دیدم به یکباره از شدت ضعف در حال موت است؛

خرمایی داشتم به او دادم و حالش بهبود یافت...

در آن لحظه به ناگاه گمان کردم که کعبه را طواف می نمایم.

و در آن هنگام این شعر را سرود:

همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن

همه سال حج نمودن سفر حجاز کردن

ز مدینه تا به کعبه سر و پا برهنه رفتن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن

به خدا که هیچکس را ثمر آنقدر ندارد

که به روی نا امیدی در بسته باز کردن

عشق از دیدگاه مولانا

ای که می پرسی نشان عشق چیست؟

عشق چیزی جز ظهور مهر نیست.

عشق یعنی مشکلی آسان کنی

دردی از درمانده ای درمان کنی.

در میان این همه غوغا و شرّ

عشق یعنی کاهش رنج بشر.

عشق یعنی گل به جای خار باش

پل به جای این همه دیوار باش.

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر

واگذاری آب را، بر تشنه تر.

عشق یعنی دشت گل کاری شده

در کویری چشمه ای جاری شده.

عشق یعنی ترش را شیرین کنی

عشق یعنی نیش را نوشین کنی.

هر کجا عشق آید و ساکن شود

هر چه ناممکن بود ،ممکن شود.

دلنوشته

خار خندید و به گل گفت سلام

و جوابی نشنید !

خار رنجید ولی هیچ نگفت...

ساعتی چند گذشت گل چه زیبا شده بود...

دستِ بی رحمی نزدیک آمد،

گل سراسیمه ز وحشت افسرد....

لیک آن خار در آن دست خَلید،

و گل از مرگ رهید!

صبح فردا که رسید،

خار با شبنمی از خواب  پرید!

گل صمیمانه به او گفت سلام....!

گل اگر خار نداشت .....

دل اگر بی غم بود...

اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،

زندگی،عشق ،اسارت همه بی معنا بود!

 

فریدون مشیری

دلنوشته

زندگی نیست به جز عشق،

به جز حرف محبت به کسی،

ورنه هر خار و خسی،

زندگی کرده بسی،

زندگی تجربه ی تلخ فراوان دارد

دو سه تا کوچه و پس کوچه،

اندازه ی یک عمر بیابان دارد.

الهی به مستان میخانه ات

الهـی به مسـتــان میـــخانه ات

 به عقــل آفریـــنـان دیــوانه ات

به مستـان افتـاده در پای خم 

به رنـدان پیـــمـانه پیـمای خم

که خاکـم گـل از آب انگـور کن     ســراپـای مـن آتـــش تـور کن

 الهـی به آنـان که در تـو گمنـد    نـهـان از دل و دیـــده مردمـنـد

 به رنـدان سرمـســت آگـاه دل    که هرگـز نرفـتــنـد جـز راه دل

 به میــــــخـانه وحـدتــم راه ده

دل زنـــــــده و جــان آگــاه ده

الهـی به نـور دل صبـح خیــزان عشـــق

ز شادی به انـده گریـزان عشــق

 به میــــخانه آی و صفـا را ببین       ببیـن خویـش را و خـدا را ببین

 الهـــــی به جــان خـرابـاتـیــان 

کزین تهمت هستی ام وارهان

 

  "رضی آرتیمانی از شاعران دوره صفویه"

بخندید و بخندانید

خنده باید زد به ریش روزگار

ورنه دیر یا زود،پیرت می کند

سنگ اگر باشی خمیرت می کند

شیر اگر باشی پنیرت می کند

باغ اگر باشی کویرت می کند

شاه اگر باشی حقیرت می کن

ثروت، ار داری فقیرت می کند

گاز را بگرفته زیرت می کند

عاقبت از عمر سیرت می کند

گر زدی قهقه به ریش روزگار

ریش را چرخانده شیرت می کند

دل به تو داده دلیرت می کند

خویشتن، فرش مسیرت می کند

عشق را نور ضمیرت می کند

خاک اگر باشی حریرت می کند

کورش، ار باشی کبیرت می کند

رستم، ار باشی امیرت می کند

آشپز باشی وزیرت می کند

 پس بخندید و بخندانید هم

خنده،«دنیا»را،اسیرت می کند

 لبتان پر خنده،دلتان همیشه شاد و خرم باد..... 

                                                        «سیمین بهبهانی»

روزگارم بد نیست

 

اهل کاشانم روزگارم بد نیست ...

اهل كاشانم.

روزگارم بد نیست.

تكه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .

دوستانی ، بهتر از آب روان .

 

 

و خدایی كه در این نزدیكی است :

لای این شب بوها ، پای آن كاج بلند.

روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .

 

 

من مسلمانم .

قبله ام یك گل سرخ .

جانمازم چشمه ، مهرم نور .......

ادامه نوشته

عشق آسمانی

عشق آسمانی

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست

 
با وضو در کوچه ی لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

 

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر ز لیلی شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق، دارم کرده ای

جام لیلی را به دستم داده ای

وندر این بازی، شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم، تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو...  من نیستم

گفت: ای دیوانه، لیلایت منم

 در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلی ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلی در دلت انداختم

صد قمار عشق، یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی، اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلی برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی، گفتم بلی

 مطمئن بودم به من سرمیزنی

 

در حریم خانه ام در میزنی

حال، این لیلی که خوارت کرده بود

درس عشقش، بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم

صد چو لیلی، کشته در راهت کنم.

نشانی از سهراب

خانه ی دوست کجاست ؟

در فلق بود که پرسید سوار .

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

«نرسیده به درخت ، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بدر می آرد ،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،

دو قدم مانده به گل ،

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد .

در صمیمیت سیال فضا ، خش خشی می شنوی ،

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی خانه ی دوست کجاست »

شعری از زنده یادحسین پناهی

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

شعر یزدی از شاعر یزدی جلالی

بَرگاهِ شعر

 وَر باد نَدِه اِقَّدَه این زُلفِ چُلُفتَه

                           بِیزار که وَربَشنِ مُلِت یَخیده شُلُفتَهُ

این بی پیَری را که رَقیبوم شده اِمشو

                          زَنجیل مِزَنَم اِقَّه توفَرقِش که پَسُفتَه

هیشکه را نَمِلَّم که گَلِت بَن شَه عزیزوم

                      هر چی دِیَه از هرکه شِنُفتی گَفِ مُفتَه

جیرجیر مُکُنَه پیش تو مِثِّ بَچَه تِرناسک

                          اونوَخ تو خیالِت مِرَسَه خیلی کُلُفتَه

دِیشو که مَحَلِشّ نَمِذاشتی تو خَشوم شد

                       فهمید که بِساطِت دَر بَس دارَهو چُفتَه

این شَملَقِ شَخ شُل خودِشا مَسقَرَه کِردَه

                 سِف باش تا بفهمه کی زیر جُف پاشا رُفتَه

اِمرو دِیَه اوَبُردَه دُرُس بَرگاهِ شعرا

                  شعرش بیدون هر جا که فقط قافیه جُفتَه

جُف کِردنِ شعر مُد شده هر چند (جلالی)

                             همیشکه دِیَه مِثِّ تو اِیَچوّنی نگفته

انسانیت

نه ثروت تاکنون زاییده مردی

نه قصر و کاخ درمان کرده دردی

برو انسانیت را مشتری باش

قضاوت می شوی با آنچه کردی

چرا من؟

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری...

هر نسيمي كه نصيب از گل و باران ببرد

مي تواند خبر از مصر به كنعان ببرد

 

آه از عشق كه يك مرتبه تصميم گرفت:

يوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

 

"وای بر تلخي فرجام رعيت پسری

كه بخواهد دلي از دختر يك خان ببرد"

 

ماهرویی دل من برده و ترسم اين است

سرمه بر چشم كشد، زيره به كرمان ببرد

 

دودلم اينكه بيايد من معمولي را

سر و سامان بدهد يا سر و سامان ببرد

 

مرد آنگاه كه از درد به خود ميپيچد

ناگزير است لبي تا لب قليان ببرد

 

شعر كوتاه ولي حرف به اندازه ی كوه

بايد اين قائله را "آه" به پايان ببرد

 

شب به شب قوچي ازين دهكده كم خواهد شد

ماده گرگي دل اگر از سگ چوپان ببرد

راستی خدا...


 

 

راستی خدا ...

 

دلم هوای دیروز را کرده ...

 

هوای روزهای کودکی را ...

 

دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم

 

آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد ...

 

دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و

 

دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را ...

 

میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم

 

و دلم را شکستند ...

 

دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان

 

هر چه میخواهید بکشید

 

این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو ...

 

دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم

 

آن را نچینم ...

 

دلم میخواهد

 

می شود باز هم کودک شد؟؟

 

راستی خدا !!!

 

دلم فردا هوای امروز را می کند ...

گفتم غم تو دارم...

راز آفرینش مگس-داستان و شعر

 

غلامي کنار پادشاهي نشسته بود. پادشاه خوابش مي آمد، اما هر گاه چشمان خود را مي بست تا بخوابد، مگسي بر گونه او مي نشست و پادشاه محکم به صورت خود مي زد تا مگس را دور کند.

مدتي گذشت، پادشاه از غلامش پرسيد:«اگر گفتي چرا خداوند مگس را آفريده است؟» غلام گفت: «مگس را آفريده تا قدرتمندان بدانند بعضي وقت ها زورشان حتي به يک مگس هم نمي رسد.»

منبع: جوامع الحکايات


مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!
ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم ...!

حسین پناهی

غم بی همنفسی

 


تا که بودیم نبودیم کسی،

کشت ما را غم بی همنفسی

تا که رفتیم همه یار شدند،

خفته ایم و همه بیدار شدند

قدر آئینه بدانیم چو هست

نه در آن وقت که افتاد و شکست

در حیرتم از مرام این مردم پست

این طایفه ی زنده کش مرده پرست

تا هست به ذلت بکشندش به جفا

تا رفت به عزت ببرندش سر دست

آه میترسم شبی رسوا شوم،

بدتر از رسواییم تنها شوم

آه ازآن تیر و از آن روی و کمند،

پیش رویم خنده پشتم پوزخند

خانه دوست...


 من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسي مي خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست
بر درش برگ گلي مي کوبم  
روي آن با قلم سبز بهار
مي نويسم اي يار
خانه ي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "
فريدون  مشيري

ابا صالح ادرکنی



چه كنم تا كه شبي لايق ديدار شوم

بهر ديدار گل فاطمه بيـــــــــدار شوم

همچو آن پير خراباتي و عاشق پيشه

چشم بيمار تــــــو را بينم و بيمار شوم

همه ترس من اين است كه اي محرم راز

بــــــــــروم باز اينجا و گنه كــــار شــــــوم

كاش مي شد به سويم نظري مي كردي

تا كه از خــــــــواب گنه يكسره بيدار شوم

عاشقان بي سر و سامان و گرفتار تواند

كاش از عشق تو من نيز گرفتار شوم

در بيابان گناه و هوس و بي كسي ام

كمكم كن كه دگر راهي گلزار شوم

عشق یعنی

عشق یعنی شب نیایش با خدا
تا طلوع صبح دلتنگی دعا

عشق یعنی آه دیگر پشت آه

سوز دل را پرکشاندن تا به ماه

عشق یعنی گریه های بی صدا
چشم خیس دختری دور از نگاه

عشق یعنی لحظه های انتظار
دل به فردا بستن و روز بهار

عشق یعنی بارش از دیده چو ابر
              بهر دیدار دوباره باز صبر

عشق یعنی بهترین حس نیاز
 
سوی تنها خالق هستی نماز

عشق یعنی این منه دیوانه وار
 کرده ام خود را فدای عشق یار

شاعر:صادق چابک وبلاگ غروب عشق